تفسیر انوار القرآن - نوشته: عبدالرؤوف مخلص

سوره‌ یوسف

مکي‌ است‌ و داراي ‌ 111 آيه‌ است‌.

 

علما گفته‌اند: خداوند جلّ جلاله  داستانهاي‌ ديگر انبيا علیهم السلام را در قرآن‌ به‌ معناي‌ واحد اما در شكلها و روشهاي‌ گونه‌گون‌ و به‌ الفاظ مختلف‌ تكرار كرده‌ است، اما داستان ‌يوسف‌علیه السلام  را فقط در اين‌ سوره‌ بيان‌ كرده‌ و آن‌ را ديگر تكرار نكرده‌ است‌ به‌ هرحال‌، نه‌ مخالفان‌ را توان‌ معارضه‌ با داستانهاي‌ مكرر قرآن‌ است‌ و نه‌ توان‌ معارضه ‌با داستانهاي‌ غير مكرر آن‌.

گفتني‌ است‌ كه‌ خداوند جلّ جلاله  اين‌ سوره‌ را «احسن‌ القصص: نيكوترين ‌داستانها»، «آيات‌ للسائلين: نشانه‌هايي‌ براي‌ پرسشگران‌»، «عبرة‌ لاولي‌الالباب: عبرتي‌ براي‌ خردمندان‌» و «تصديق‌كننده‌ كتب‌ آسماني‌ قبل‌ از قرآن‌» ناميده‌ است‌ كه‌ اين‌ خود بيانگر شأن‌ والا و اهميت‌ بالاي‌ اين‌ داستان‌ مي‌باشد. چنان‌كه‌ در اين‌ داستان‌ از مواقف‌ ابتلا به‌ سختي‌ها، ابتلا به‌ شهوات، ابتلا به‌ قدرت ‌و بيان‌ عاقبت‌ همه‌ اينها، به‌ زيبايي‌ و رسايي‌اي‌ كه‌ فقط شايسته‌ شأن‌ كلام‌ معجز حق‌ تعالي‌ است، سخن‌ رفته‌ است‌.

موقعيت‌ زماني‌ نزول‌ اين‌ سوره‌ بعد از اوج‌ گرفتن‌ بحران‌ سختي‌ها بر پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در مكه‌ از سوي‌ قريش‌ و بعد از «عام‌ الحزن‌» كه‌ در آن‌ رسول‌ خدا‌‌ صلّی الله علیه و آله و سلّم همسرخويش‌ خديجه‌ و عم‌ خويش‌ ابوطالب‌ را از دست‌ دادند، نيز نسيم‌هاي ‌اطمينان‌بخشي‌ از تسليت‌ و دلجويي‌ را براي‌ رسول‌گرامي‌  اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم به‌ همراه‌ داشت ‌و چشم‌اندازي‌ روشن‌ از فرجام‌ اميدبخش‌ كار دعوتشان‌ را به‌ تصوير كشيد.

بنابر يكي‌ از روايات‌، سبب‌ نزول‌ اين‌ سوره‌ اين‌ بود كه‌ اصحاب‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم گفتند: كاش‌ سوره‌اي‌ بر ما نازل‌ شود كه‌ در آن‌ امر و نهي‌ و حدود و احكامي ‌نباشد. پس‌ اين‌ سوره‌ نازل‌ شد.

 

الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ ‏(1)

خوانده‌ مي‌شود: «الف، لام، راء» و سخن‌ درباره‌ حروف‌ مقطعه‌ آغاز سوره‌ها، در ابتداي‌ سوره ‌«بقره‌» گذشت‌ «اين‌ آيات، آيات‌ كتاب‌ مبين‌ است‌» يعني: اين‌ آياتي‌ كه‌ در اين‌ سوره‌ بر تو نازل‌ شده، همانا از آيات‌ قرآن‌ مبين‌ است، به‌ اين ‌معني‌ كه: حقيقت‌ نزول‌ آنها از جانب‌ خداوند جلّ جلاله  روشن‌، و اعجاز آنها نيز واضح‌ و آشكار است‌ چنان‌كه‌ به‌ اين‌ معني‌ نيز مبين‌ و روشنگر است‌ كه‌ در آنها احكام‌ وعبرتها و موعظه‌هاي‌ فراواني‌ وجود دارد. يا معاني‌ قرآن‌ بدان‌ جهت‌ واضح‌ و روشن‌ است‌ كه‌ قرآن‌ به‌ زبان‌ فصيح‌ عربي‌ نازل‌ شده‌ است‌. يا معاني‌ قرآن‌ براي ‌كسي‌ كه‌ در آنها تدبر كند روشنگر است‌ زيرا او از تدبر در اين‌ آيات‌ قطعا به‌ اين ‌نتيجه‌ مي‌رسد كه‌ اين‌ آيات‌ از نزد خداوند جلّ جلاله  است‌ نه‌ از سوي‌ بشر.

 

إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ‏(2)

«ما آن‌ را» يعني: قرآن‌ را «قرآني‌ عربي‌» يعني: به‌ زبان‌ عربي‌ «نازل‌ كرديم، باشد كه‌ شما بينديشيد» يعني: براي‌ اين‌كه‌ معاني‌ آن‌ را بدانيد، مضامين‌ آن‌ را بفهميد و در آن‌ بينديشيد. و اين‌ امكان‌ از آن‌ رو براي‌ شما ميسر است‌ كه‌ زبان ‌عربي؛ فصيح‌ترين، واضح‌ترين‌ و فراگيرترين‌ زبانها از نظر ظرفيت‌هاي‌ لغوي، و غني‌ترين‌ آنها در دادن‌ معاني‌اي‌ است‌ كه‌ بر دلها مي‌نشيند و بر ذهن‌ها و انديشه‌ها جاي‌ مي‌گيرد. بدين‌گونه‌ است‌ كه‌ خداوند متعال‌ شريف ‌ترين‌ كتاب‌ را با شريف‌ترين‌ زبانها، بر شريف‌ترين‌ پيامبران، با سفارت‌ شريف ‌ترين‌ فرشتگان‌ و در شريف‌ترين‌ اماكن‌ زمين‌ نازل‌ كرد و آغاز نزول‌ آن‌ را در شريف‌ترين‌ ماه‌هاي‌ سال ‌كه‌ ماه‌ رمضان‌ المبارك‌ است‌ قرار داد بنابراين، آن‌ را از همه‌ وجوه، به‌ كمال‌ و جمال‌ و شكوه‌ آراست‌.

 

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِن كُنتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ ‏(3)

«ما بر تو نيكوترين‌ داستان‌ را» در باره‌ سرگذشت‌ امتهاي‌ گذشته‌ و سنت‌هاي ‌خود در باره‌ بندگان‌ خويش‌ «حكايت‌ مي‌كنيم، با وحي‌ فرستادن‌ خود به‌سوي‌ تو اين ‌قرآن‌ را» و اين‌ نيكوترين‌ حديثي‌ است‌ كه‌ كسي‌ با كسي‌ در ميان‌ مي‌گذارد «و تو قطعا پيش‌ از اين‌ از بي‌خبران‌ بودي‌» نسبت‌ به‌ اين‌ داستان‌ و غير آن‌ از داستانهايي‌ كه‌ از طريق‌ وحي‌ الهي‌ به‌ تو رسيده‌ است‌.

مفسران‌ گفته‌اند: اين‌ سوره، بدين‌ سبب ‌«احسن‌ القصص‌» است‌ كه:

1ـ متضمن‌ عبرتها، موعظه‌ها و حكمت‌هايي‌ است‌ كه‌ در غير آن‌ از سوره‌ها وجود ندارد.

2ـ در اين‌ سوره؛ داستان‌ حال‌ پيامبران، صالحان‌ و فرشتگان‌ و نيز سيرت ‌پادشاهان، بردگان، تاجران، مردان‌ و زنان‌ و نيرنگ‌ها و مكرهايشان‌ آمده‌ است‌.

3ـ هر كسي‌ كه‌ در اين‌ داستان‌ از او ياد شده‌ است، مآل‌ و سرانجام‌ كارش‌ نجات ‌و سعادت‌ بوده‌ است‌.

 

إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ ‏(4)

«ياد كن‌» اي‌ محمد‌ صلّی الله علیه و آله و سلّم! «زماني‌ را كه‌ يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌» پدر يوسف؛ يعقوب‌ فرزند اسحاق‌ فرزند ابراهيم علیهم السلام است‌ چنان‌كه‌ در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: «الكريم‌ ابن‌ الكريم‌ ابن‌ الكريم‌ ابن‌ الكريم، يوسف‌ بن‌ يعقوب ‌بن‌ اسحاق‌ بن‌ابراهيم: گرامي‌ فرزند گرامي‌ فرزند گرامي‌ فرزند گرامي، يوسف ‌فرزند يعقوب‌ فرزند اسحاق‌ فرزند ابراهيم‌». آري‌! يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت: «اي‌پدر! من‌» در خواب‌ «يازده‌ ستاره‌ را با خورشيد و ماه‌ ديدم‌» تأويل‌ يازده‌ ستاره، برادران‌ يوسف‌علیه السلام  اند كه‌ يازده‌ تن‌ بودند ـ چنان‌كه‌ در آخر سوره‌ خواهد آمد ـ و تأويل‌ خورشيد و ماه؛ مادر و پدر يوسف‌علیه السلام  اند «ديدم‌ آنها براي‌ من‌ سجده ‌مي‌كنند» يوسف‌علیه السلام ، در تعبير بياني‌ خود ستارگان‌ و ماه‌ و خورشيد را به‌جاي‌ عقلا نشاند زيرا آنها را به‌ وصف‌ عقلا كه‌ سجده‌ است، توصيف‌ كرد.

 

قَالَ يَا بُنَيَّ لاَ تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ ‏(5)

«يعقوب‌ گفت: اي‌ پسرك‌ من‌! خوابت‌ را براي‌ برادرانت‌ حكايت‌ نكن‌» زيرا يعقوب‌علیه السلام  تأويل‌ خواب‌ فرزندش‌ را دانست‌ و از آن‌ ترسيد كه‌ اگر خوابش‌ را به ‌برادرانش‌ بيان‌ كند، آنها نيز تأويل‌ آن‌ را بفهمند و لذا بر وي‌ رشك‌ برند. در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است: «براي‌ برآوردن‌ حوايج‌ خويش، از كتمان‌ آنها ياري‌جوييد زيرا هر صاحب‌ نعمتي‌ محسود حاسدان‌ است‌». همچنين‌ در حديث‌ شريف‌آمده‌ است: «رؤيا ـ تا آن‌گاه‌ كه‌ صاحبش‌ از آن‌ سخني‌ نگويد ـ به‌ پاي‌ پرنده‌اي ‌آويخته‌ است‌ اما اگر آن‌ را حكايت‌ كرد، آن‌ رؤيا به‌ واقعيت‌ مي‌پيوندد لذا خواب ‌خود را جز به‌ شخص‌ عاقل، يا دوست، يا شخص‌ خيرانديشي‌ حكايت‌ نكنيد». يعني: آن‌ را به‌ كسي‌ بازگو كنيد كه‌ از آن‌ تعبيري‌ نيكو به‌ شما ارائه‌ دهد.

«كه‌ آن‌گاه‌ در حق‌ تو نيرنگي‌ مي‌انديشند» يعني: اگر خوابت‌ را به‌ برادرانت‌ بيان‌كني، مبادا در باره‌ تو نيرنگي‌ پنهاني‌ كه‌ تو به‌ آن‌ پي‌نبري، سازمان‌ دهند وبنابراين، تو را به‌ انگيزه‌ حسد به‌ هلاكت‌ رسانند «زيرا شيطان‌ براي‌ آدمي‌ دشمني ‌آشكار است‌» و چه‌ بزرگ‌ دشمني‌ كه‌ دشمني‌ خود با انسان‌ را اعلان‌ مي‌كند! پس ‌قطعا او برادرانت‌ را بر اين‌ نيرنگ‌ واخواهد داشت‌.

 

وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِن قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ‏(6)

«و اينچنين‌ پروردگارت‌ تو را بر مي‌گزيند» يعني: همان‌ گونه‌ كه‌ پروردگارت‌ تو را با نماياندن‌ اين‌ خواب‌ برگزيد، همچنين‌ تو را بر ساير بندگان‌ به‌ نبوت‌ بر مي‌گزيند و برادرانت‌ را برايت‌ رام‌ و مطيع‌ مي‌گرداند چنان‌كه‌ اجرام‌ آسماني‌اي‌ را كه‌ در خواب‌ ديدي، برايت‌ رام‌ كرد و آنها را در پيشگاهت‌ به‌ سجده‌ انحنا و تعظيم ‌واداشت‌ «و به‌ تو از علم‌ تأويل‌ الاحاديث‌» يعني: تعبير و تفسير خواب‌ «مي‌آموزد و نعمتش‌ را بر تو و بر خاندان‌ يعقوب‌ تمام‌ مي‌كند» و نبوت‌ و پادشاهي‌ را ـ هر دو ـ برايت‌ فراهم‌ مي‌آورد كه‌ بدون‌ شك‌ در اجتماع‌ اين‌ دو نعمت، خير دنيا و آخرت‌ هر دو وجود دارد. پس‌ بدان‌ كه‌ اين‌ رؤيايي‌ كه‌ خداوند جلّ جلاله  به‌ تو در خواب ‌نمايانده‌ است، بر همه‌ اين‌ معاني‌ دلالت‌ مي‌كند «همان‌گونه‌ كه‌ قبلا آن‌ را» يعني: نعمت‌ خود را «بر پدرانت‌ تمام‌ كرد; ابراهيم‌» كه‌ خداوند جلّ جلاله  او را از آتش‌ نجات ‌داد، به‌ نبوتش‌ برگزيد و او را به‌ موهبت‌ خليل‌اللهي‌ خويش‌ مفتخر ساخت‌ «واسحاق‌» كه‌ به‌ قولي: خداوند متعال‌ او را نيز به‌ نبوت‌ برگزيد و از اين‌ دو بزرگوار، نسل‌ و تباري‌ پاكيزه‌ و موحد پديد آورد. از اين‌ آيه‌ دانسته‌ مي‌شود كه‌ اسم‌ پدر گاهي‌ بر پدربزرگ‌ (جد)، و بر پدر پدر بزرگ‌ (جد جد) نيز اطلاق‌ مي‌شود «همانا پروردگار تو  داناست‌» به‌ خلق‌ خويش‌ و به‌ كساني‌ كه‌ سزاوار اين‌ گزينش ‌هستند «حكيم‌ است‌» در صنع‌ خويش؛ پس‌ كارها را چنان‌ كه‌ بايد سامان‌ مي‌دهد.

 

لَّقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِّلسَّائِلِينَ ‏(7)

«به‌ راستي‌ در سرگذشت‌ یوسف‌ و برادرانش‌ براي‌ پرسندگان‌ نشانه‌هاست‌» كه‌ اين ‌نشانه‌ها بر بسياري‌ از حقايق‌ و از جمله‌ بر نبوت‌ حضرت‌ محمد‌ صلّی الله علیه و آله و سلّم دلالت‌ مي‌كند. پرسندگان؛ يهوديان‌ بودند زيرا در يكي‌ از روايات‌ وارده‌ در سبب‌ نزول‌ اين‌ سوره‌ آمده‌ است: رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم هنوز در مكه‌ بودند كه‌ يهوديان‌ از ايشان‌ درباره ‌داستان‌ يوسف‌علیه السلام  سؤال‌ كردند و در مكه‌ احدي‌ از اهل‌ كتاب‌ يا كساني‌ كه‌ از سرگذشت‌ انبيا علیهم السلام آگاهي‌اي‌ داشته‌ باشند وجود نداشت، در چنين‌ حالي‌ بود كه‌ خداوند جلّ جلاله  سوره‌ «يوسف‌» را به‌ يكباره‌ بر آن‌ حضرت صلّی الله علیه و آله و سلّم  نازل‌ فرمود.

همچنين‌ جابر رضی الله عنه روايت‌ مي‌كند كه‌ مردي‌ از يهود مشهور به ‌«بستانه‌ يهودي‌»، نزد آن‌ حضرت صلّی الله علیه و آله و سلّم  آمد و گفت: اي‌ محمد! مرا از ستارگاني‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  درخواب‌ ديد خبر ده‌ كه‌ نامهاي‌ آنها چيست‌؟ راوي‌ مي‌گويد: رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم ساعتي سكوت‌ كرده‌ و در پاسخ‌ وي‌ چيزي‌ نگفتند، در اين‌ اثنا جبرئيل‌علیه السلام  فرود آمد و ايشان‌ را از نامهاي‌ آن‌ ستارگان‌ با خبر ساخت، آن‌گاه‌ ايشان‌ به‌ دنبال‌ آن‌ يهودي ‌فرستاده‌ و به‌ او فرمودند: «اگر من‌ تو را از نامهاي‌ آن‌ ستارگان‌ آگاه‌ كنم، ايمان ‌مي‌آوري‌؟» بستانه‌ گفت: آري‌! فرمودند: «نامهاي‌ آنها عبارت‌ است‌ از: جريان، طارق، ذيال، ذوالكنفات، قابس‌ وثاب، عمودان، فليق‌ مصبح، ضروح، ذوالفرغ، ضياء و نور». يهودي‌ گفت: آري‌ والله! نامهاي‌ آنها همين‌هاست‌ كه‌ برشمرديد. برادران‌ يوسف ‌علیه السلام  نيز يازده‌ تن‌ بودند، به‌ نامهاي: يهوذا، روبيل، شمعون، لاوي، ربالون، يشجر، دينه، دان، نفتالي، جاد و آشر كه‌ اين‌ يازده‌ تن، از «ليا» دختر خاله‌ يعقوب‌علیه السلام  به‌ دنيا آمده‌ بودند و چون‌ «ليا» درگذشت، يعقوب‌علیه السلام  با خواهر وي ‌«راحيل‌» ازدواج‌ كرد و او بنيامين‌ و يوسف‌علیه السلام  را به‌ دنيا آورد.

 

إِذْ قَالُواْ لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ ‏(8)

«هنگامي‌كه‌» برادران‌ يوسف‌علیه السلام  «گفتند: يوسف‌ و برادرش‌» بنيامين‌ «نزد پدر ما از ما دوست‌ داشتني‌ترند» فقط بنيامين‌ را برادر يوسف‌علیه السلام  خواندند در حالي‌كه‌ خود نيز همگي‌ برادران‌ وي‌ بودند، از آن‌ رو كه‌ بنيامين‌ برادر اعياني‌ (پدر و مادري‌) وي‌ بود، اما ايشان‌ برادران‌ علاتي‌ (پدري‌) وي‌ بودند «در حالي‌كه‌ ما جمعي‌ نيرومند هستيم‌» به‌ قولي‌ عصبه: جمعي‌ است‌ بيش‌ از يك‌ نفر تا ده ‌تن‌. يعني: درحالي‌كه‌ ما جمعي‌ قوي‌ و نيرومند هستيم، ديگر چگونه‌ پدر ما آن‌ دو تن‌ را كه‌ كودكاني ‌خردسال‌ هستند بر همگي‌ ما ترجيح‌ مي‌دهد «قطعا پدر  ما در خطاي‌ آشكاري‌است‌» با ترجيح‌ دادن‌ آن‌ دو بر ما و بي ‌التفاتي‌ به‌ ما.

 

اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْماً صَالِحِينَ ‏(9)

«يوسف‌ را بكشيد يا او را به‌ سرزميني‌ بيندازيد» يعني: يكي‌ از برادان‌ گفت؛ با يوسف‌علیه السلام  يكي‌ از دو كار را بايد انجام‌ دهيد; يا كشتن، يا افگندن‌ وي‌ در سرزميني‌ گمنام‌ و دور از آبادي‌ كه‌ از وي‌ سراغي‌ گرفته‌ نشود. يا برخي‌ به‌ كشتن‌ وي‌ رأي‌ دادند و برخي‌ ديگر به‌ افگندن‌ وي‌ در چنان‌ سرزميني‌ «تا توجه‌ پدرتان‌ فقط به‌ شما معطوف‌ گردد» يعني: در آن‌ صورت، پدر صاف‌ و خالص‌ از آن‌ شما مي‌شود، فقط به‌ شما مي‌پردازد و شما را به‌ كمال‌ و تمام‌ دوست‌ مي‌دارد «و پس‌ از آن‌» يعني: پس‌ از يوسف‌علیه السلام  «مردمي‌ درستكار شويد» در امور دين‌ و فرمانبرداري‌از پدرتان‌. يا مردمي‌ شايسته‌ شويد در امور دنيايتان‌ چرا كه‌ عامل‌ مخدوش‌ كننده‌ عشرت‌ و صفا و شايستگي‌ شما در دنيا، همانا حسد به‌ يوسف‌علیه السلام  است‌ و قطعا اين ‌عامل‌ با غيبتش‌ برطرف‌ مي‌شود.

ابن‌كثير در تفسير: (وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْماً صَالِحِينَ )  مي‌گويد: «بدين‌گونه، آنان ‌قبل‌ از ارتكاب‌ گناه، نيت‌ توبه‌ كردند».

 

قَالَ قَآئِلٌ مَّنْهُمْ لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ ‏(10)

«گوينده‌اي‌ از ميانشان‌ گفت‌» به‌ قولي: او «يهوذا» بود «يوسف‌ را نكشيد بلكه‌ او را در نهانگاه‌ چاه‌ بيندازيد» غيابت‌ الجب: در قعر چاه‌ بيندازيد كه‌ ديدگان‌ بر وي ‌نيفتد. و اين‌ چاه‌ در سرزمين‌ بيت‌المقدس‌ بود «تا برخي‌ از مسافران‌ او را برگيرند» آن‌گاه‌ او را با خود به‌ سرزميني‌ گم‌وگور ببرند، به‌ طوري‌كه‌ از چشم‌ پدر و از ديد آشنايان‌ پنهان‌ و گمنام‌ بماند «اگر كننده‌ايد» يعني: اگر در كار يوسف‌علیه السلام  به‌ اين‌ مشورت‌ من‌ عمل‌ مي‌كنيد. طرح‌ اين‌ توطئه‌ از سوي‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام  دليل ‌بر آن‌ است‌ كه‌ آنان‌ «نبي‌» نبوده‌اند. محمدبن‌ اسحق‌ در تأييد اين‌ نظر كه‌ برادران ‌يوسف‌علیه السلام  نبي‌ نبوده‌اند، مي‌گويد: «آنان‌ بر كاري‌ بزرگ‌ همداستان‌ شدند، كاري‌ كه‌ قطع‌ رحم، عقوق‌ و نافرماني‌ پدر، قلت‌ رأفت‌ و رحم‌ بر طفلي‌ كوچك‌ و بي‌گناه‌ و جدايي‌ افگندن‌ ميان‌ او و پدر محبوب، كهنسال‌ و قابل‌ رعايتش‌ را همه ‌يكجا گرد آورده‌ بود ـ خداوند جلّ جلاله  بر ايشان‌ بيامرزد». ابن‌كثير نيز مي‌گويد: «بدان‌كه‌ بر نبوت‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام  هيچ‌ دليلي‌ وجود ندارد».

 

قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا لَكَ لاَ تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ ‏(11)

و آن‌گاه‌ كه‌ بر افگندن‌ وي‌ در چاه‌ همداستان‌ شدند، نزد پدر رفتند و «گفتند: اي ‌پدر! تو را چه‌ شده‌ است‌ كه‌ ما را بر يوسف‌ امين‌ نمي‌داني‌» يعقوب‌علیه السلام  به‌خاطر علاقه ‌فراواني‌ كه‌ به‌ يوسف‌علیه السلام  داشت، بر وي‌ سنگين‌ بود كه‌ او را با برادرانش‌ بفرستد و شايد اين‌ خود از ترسي‌ ناشي‌ مي‌شد كه‌ از جانب‌ آنان‌ بر جان‌ وي‌ داشت‌. گويي ‌آنان‌ قبلا نيز از يعقوب‌علیه السلام  خواهان‌ بيرون‌ آمدن‌ يوسف‌علیه السلام  با خودشان‌ شده‌ بودند، اما او نپذيرفته‌ بود. پس‌ حالا با آن‌ پيشينه‌اي‌ كه‌ از موضوع‌ داشتند، اين‌ سؤال‌ را از وي‌ كردند و افزودند: «در حالي‌ كه‌ ما خيرخواه‌ او هستيم‌» و در حفظ و نگهداري‌اش‌ مي‌كوشيم‌ تا او را به‌ سلامت‌ و عافيت‌ نزد تو برگردانيم‌؟.

 

أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ‏(12)

«فردا او را همراه‌ ما بفرست‌ تا بگردد» و بخرامد در چمن‌ها، سرگرم‌ شود و ميوه‌ بخورد «و بازي‌ كند» از بازيهاي‌ مباحي‌ كه‌ فقط براي‌ شادماني‌ و سرگرمي‌ است‌ «و ما به‌ خوبي‌ او را نگهبانيم‌» از اين‌كه‌ به‌ وي‌ آسيبي‌ برسد.

 

قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَأَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ ‏(13)

يعقوب‌علیه السلام  «گفت: اين‌كه‌ او را ببريد، سخت‌ مرا اندوهگين‌ مي‌كند» به‌ اين‌ ترتيب، به‌ ايشان‌ خبر داد كه‌ از فرط محبتي‌ كه‌ به‌ يوسف‌علیه السلام  دارد و از بيم‌ و نگراني‌اي‌ كه‌ برجان‌ وي‌ احساس‌ مي‌كند، از غيبت‌ وي‌ غمگين‌ مي‌شود «و مي‌ترسم‌ از آن‌كه‌ گرگ ‌او را بخورد و شما از او غافل‌ باشيد» به‌سبب‌ مشغول‌ بودنتان‌ به‌ گردش‌ و بازي، يا به‌سبب‌ عدم‌ اهتمام‌ و عنايتتان‌ به‌ حفظ و نگه‌داري‌اش‌. به‌ قولي: يعقوب‌علیه السلام  اين‌سخن‌ را از بيم‌ و نگراني‌اي‌ كه‌ از ناحيه‌ خود آنان‌ بر جان‌ يوسف‌علیه السلام  داشت‌ گفت‌ ودر واقع‌ اين‌ جمله‌ كه: (مي‌ترسم‌ او را گرگ‌ بخورد)، يك‌ تعبير كنايي‌ بيش‌نبود ـ پس‌ مقصود او از«گرگ‌»، خود برادران‌ بودند. به‌ قولي‌ ديگر: آن ‌سرزمين، سرزميني‌ گرگ‌ خيز بود پس‌ اين‌ تعبير به‌ معناي‌ حقيقي‌ خود است‌.

 

قَالُواْ لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَاسِرُونَ ‏(14)

«گفتند: اگر گرگ‌ او را بخورد، با اين‌كه‌ ما گروهي‌ نيرومند هستيم‌» و بر دفع‌ گرگ ‌تواناييم‌ «در آن‌ صورت‌ ما قطعا زيانكار خواهيم‌ بود» لخاسرون: اگر بر ساده‌ترين‌ كار كه‌ نگه‌داري‌ از يك‌ پسربچه‌ است‌ قادر نباشيم، در آن‌ صورت، از فرط ضعف‌ و عجز مردمي‌ بي‌مقدار و نابود شونده‌ خواهيم‌ بود لذا شرط به‌سبب‌ انتفاي‌ مشروط منتفي‌ است، يعني: ما آن‌ قدر بي‌عرضه‌ نيستيم‌ كه‌ گرگ‌ او را از نزد ما بربايد.

 

فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجْمَعُواْ أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ‏(15)

«پس‌ وقتي‌ او را بردند» از نزد يعقوب‌علیه السلام  «و همداستان‌ شدند» و عزم‌ خود را با هم‌ جزم‌ كردند; «كه‌ او را در نهانگاه‌ چاه‌ بگذارند» چنين‌ كردند. تفسير «غيابه‌ الجب‌» در آيه‌ (10) گذشت‌ «و به‌ سوي‌ او» يعني: به‌سوي‌ يوسف‌ علیه السلام «وحي‌ كرديم‌» به‌ منظور برطرف‌ كردن‌ وحشت‌ وي‌ و آرامش‌ دادن‌ به‌ وي‌ چرا كه ‌او پسر بچه‌ خردسالي‌ بود كه‌ ده‌ مرد جفاجو ـ آن‌ هم‌ از برادرانش‌ ـ با دلهاي‌ سختي‌ كه‌ از رحم‌ و عاطفه‌ بيگانه‌ شده‌ و مهر و رأفت‌ از آنها رخت‌ بربسته‌ بود، بر وي‌ تاخت‌ آورده‌ بودند تا هر طوري‌ شده‌ او را از سر راه‌ خود بردارند. آري‌! به‌او وحي‌ كرديم‌ «كه‌ قطعا آنان‌ را از اين‌ كارشان‌ با خبر خواهي‌ ساخت‌» يعني: سرانجام، بعد از نجات‌ خويش‌ برادرانت‌ را از چون‌ و چند اين‌ توطئه‌اي‌ كه‌ در حق‌ تو سازمان‌ دادند، با خبر و آگاه‌ خواهي‌ نمود. چنان‌كه‌ در آيه‌ (89) سخنان ‌يوسف‌علیه السلام  خطاب‌ به‌ برادرانش‌ هنگامي‌ كه‌ ايشان‌ براي‌ خريد آذوقه‌ نزد وي‌ به‌ مصر مي‌روند، مطرح‌ مي‌شود، بعد از آن‌كه‌ او ديگر يوسف‌علیه السلام  گم‌گشته‌ در نهانگاه‌ چاه‌ نيست‌ بلكه‌ متولي‌ تمام‌ گنجينه‌هاي‌ مصر است‌. آري‌! آنان‌ را آگاه‌ خواهي‌ ساخت ‌«در حالي‌ كه‌ نمي‌دانند» ابن‌عباس‌ رضی الله عنه در تفسير آن‌ مي‌گويد: «به‌ زودي‌ آنهارا ازاين‌ كاري‌ كه‌ با تو كردند، درحالي‌ آگاه‌ خواهي‌ ساخت‌ كه‌ تو را نمي‌شناسند زيرا اصلا به‌ خيال‌ آنها هم‌ نمي‌رسد كه‌ روزي‌ با تو در مسند پادشاهي‌ روبرو شوند». در روايات‌ آمده‌ است: برادران‌ بعد از آن‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  را زدند و به‌ وي‌ اهانت ‌كردند، پيراهنش‌ را از تنش‌ بيرون‌ كشيده‌ سپس‌ او را در دلو چاه‌ گذاشتند و چون ‌دلو به‌ نيمه‌ چاه‌ رسيد، او را همان‌گونه‌ با دلو در چاه‌ افگندند تا بميرد. يوسف‌علیه السلام  در آب‌ افتاد، سپس‌ به‌ صخره‌اي‌ پناه‌ برد، در اين‌ هنگام‌ بر او بانگ‌ زدند، او به‌ گمان‌ اين‌كه‌ دلشان‌ به‌ حال‌ وي‌ سوخته‌ است‌ و نسبت‌ به‌ وي‌ بر سر رحم‌ و شفقت ‌آمده‌اند، پاسخ‌ داد، اما قضيه‌ بر عكس‌ بود زيرا آنان‌ خواستند تا صخره‌اي‌ را بروي‌ بيندازند كه‌ پاك‌ نابودش‌ كند، اما يهوذا ايشان‌ را از اين‌ كار بازداشت‌. نسفي ‌مي‌گويد: «خداوند جلّ جلاله  به‌ يوسف‌ در كودكي‌ وحي‌ فرستاد چنان‌كه‌ به‌ يحيي‌ و عيسي‌: در كودكي‌ وحي‌ فرستاد».

 

وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاء يَبْكُونَ ‏(16)

«و شامگاهان‌ گريان‌ نزد پدر خود آمدند» يعني: در تاريكي‌ شب‌ با گريه‌هاي‌ ساختگي‌ نزد يعقوب‌علیه السلام  آمدند تا اين‌ گريه‌ها را پشتوانه‌ دروغ‌ خود ساخته‌ غدر و نيرنگ‌ خويش‌ را رونق‌ دهند و نقابي‌ از تزوير بر روي‌ آن‌ بپوشانند. اعمش ‌مي‌گويد: «بعد از آگاهي‌ از داستان‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام ، هيچ‌ شخص‌ گرياني‌ راتصديق‌ نكن‌».

 

قَالُواْ يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ ‏(17)

«گفتند: اي‌ پدر! ما رفتيم‌ كه‌ مسابقه‌ دهيم‌» يعني: مسابقه‌ دويدن، يا مسابقه‌ اسب ‌سواري، يا مسابقه‌ تيراندازي‌. ازهري‌ مي‌گويد:«نضال‌» مسابقه‌ تيراندازي، و«رهان‌» مسابقه‌ اسب‌ سواري‌ است‌ و كلمه ‌«نستبق‌» جامع‌ هر دو معني‌ است‌. گفتني‌ است‌ كه‌ هدف‌ از آن‌ مسابقه، تمرين‌ و آموزش‌ مهارتهاي‌ جنگي‌ بوده‌ است ‌«و يوسف‌ را پيش‌ كالاي‌ خود گذاشته‌ بوديم‌» تا از آنها حفاظت‌ كند «آن‌گاه‌ گرگ‌ او را خورد ولي‌ تو باوردارنده‌ ما نيستي‌» در اين‌ عذري‌ كه‌ پيش‌ آورديم، به‌ علت‌ اين‌كه‌ مادر قلب‌ و نهانت‌ متهم‌ هستيم‌ و به‌ سبب‌ محبت‌ وافري‌ كه‌ به‌ يوسف‌علیه السلام  داري ‌«هر چند» در نزد تو، يا در واقع‌ امر «راستگو باشيم‌».

 

وَجَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ ‏(18)

«و پيراهنش‌ را آغشته‌ به‌ خوني‌ دروغين‌ آوردند» برادران، گوسفندي‌ را كشته ‌پيراهن‌ يوسف‌علیه السلام  را به‌ خون‌ آن‌ آغشتند، اما فراموش‌ كردند كه‌ پيراهنش‌ را پاره‌ كنند. پس‌ يعقوب‌علیه السلام  خطاب‌ به‌ آنان‌ گفت: چه‌ قدر اين‌ گرگ‌ ادعايي‌ شما هشيار و فرزانه‌ بوده‌ است‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  را مي‌خورد، اما پيراهنش‌ را پاره‌ نمي‌كند!! «نه ‌بلكه‌ نفس‌هاي‌ شما كاري‌ بد را» كه‌ با برادرتان‌ انجام‌ داديد «براي‌ شما» يعني: در پيش‌ چشم‌ و دل‌ شما «آراسته‌ است‌ پس‌ كار من‌ صبري‌ جميل‌ است‌» در حديث‌ شريف ‌آمده‌ است‌ كه‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم پرسيدند: صبر جميل‌ چيست‌؟ ايشان‌ فرمودند: «صبري‌ كه‌ با خود شكايت‌ و گلايه‌اي‌ به‌ همراه‌ نداشته‌ باشد». «و از خدا مدد طلبيده‌ مي‌شود» يعني: از او مدد و ياري‌ مي‌طلبم‌ «بر آنچه‌ توصيف‌ مي‌كنيد» يعني: از او بر آشكار كردن‌ و برملا ساختن‌ دروغي‌ كه‌ اظهار كرديد، مدد مي‌طلبم‌. يا از او بر تحمل‌ آنچه‌ كه‌ شما وصف‌ مي‌كنيد، مدد مي‌طلبم‌.

 

وَجَاءتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلاَمٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ‏(19)

سپس‌ خداوند متعال‌ از حال‌ يوسف‌علیه السلام  در قعر چاه‌ خبر مي‌دهد: «و كارواني‌» يعني: گروه‌ همسفري‌ كه‌ از شام‌ عازم‌ مصر بود «آمد پس‌ وارد خود را فرستادند» وارد: سقايي‌ است‌ كه‌ براي‌ گروه‌ آب‌ آشاميدني‌ مي‌آورد «پس‌ دلوش ‌را انداخت‌» يعني: دلوش‌ را به‌ چاه‌ افگند تا آب‌ بكشد، در اين‌ هنگام‌ يوسف‌ خود را در ريسمان‌ آويخت‌ و چون‌ سقا دلو را بالا كشيد، به‌ جاي‌ آب‌ يوسف‌علیه السلام  را ديد «گفت‌ مژده‌ باد، اين‌ يك‌ پسر است‌» اين‌ مژده‌ را يا به‌ خود، يا به‌ ياران‌ همسفرش ‌داد «و او را پنهان‌ ساختند، كالايي‌ دانسته‌» يعني: كاروانيان‌ مسافر، اين‌ موضوع‌ راكه‌ از چاه‌ چنين‌ پسري‌ را يافته‌اند، پنهان‌ داشته‌ و گفتند: مالكان‌ اين‌ آب‌ اين‌ پسر را به‌ ما داده‌اند تا او را در مصر برايشان‌ بفروشيم‌. يوسف‌علیه السلام  هم‌ سكوت‌ كرد، از بيم ‌آن‌ كه‌ مبادا برادرانش‌ او را گرفته‌ و به‌ قتل‌ برسانند. اما ابن‌عباس‌  رضی الله عنه در تفسير ( وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً ) مي‌گويد: «برادران‌ يوسف‌علیه السلام  راز كار وي‌ را پنهان‌ داشتند و به‌ كاروانيان‌ نگفتند كه‌ او برادرشان‌ است‌ و يوسف‌علیه السلام  نيز از بيم‌ آن‌كه‌ برادران‌ او را به‌قتل‌ رسانند، راز كار خويش‌ را پنهان‌ داشت‌». «و خدا دانا بود به‌ آنچه‌ مي‌كردند» با يوسف‌علیه السلام  از اين‌ اعمال‌ محنت‌بار و از ستم‌ و ابتذالي‌ كه‌ ـ با به‌ فروش‌ رساندنش‌ ـ او را در آن‌ افگنده‌ بودند درحالي‌كه‌ او «كريم‌ ابن‌الكريم‌ ابن‌الكريم ‌ابن‌الكريم‌» بود. البته‌ خداوند جلّ جلاله  بر دگرگون ‌ساختن‌ حال‌ وي‌ و دفع‌ اين‌ بلا از وي ‌توانا بود، اما در اين‌ كار، حكمتي‌ نهفته‌ داشت‌.

 

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ‏(20)

«و او را به‌ بهايي‌ ناچيز ـ درهمي‌ چند ـ فروختند» يعني: رئيس‌ آن‌ كاروان‌ و همراهانش‌ او را در مصر به‌ بهايي‌ اندك‌ فروختند. به‌ قولي: مراد اين‌ است‌ كه ‌برادران‌ يوسف‌علیه السلام  او را فروختند (بِثَمَنٍ بَخْسٍ) به‌ بهايي‌ كمتر از بهاي‌ برده‌اي‌ كه‌ در وضع‌ و حالي‌ همچون‌ حال‌ و وضع‌ او بود. ابن‌مسعود رضی الله عنه مي‌گويد: «او را به‌ بيست‌درهم‌ فروختند». ابن‌كثير اين‌ قول‌ را كه‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام  او را فروختند، ترجيح ‌مي‌دهد و دليل‌ او اين‌ عبارت‌ است: «و در باب‌ يوسف‌ از بي‌رغبتان‌ بودند» كه ‌علاقه‌اي‌ به‌ وي‌ نداشته‌ و اهميتي‌ به‌ وي‌ نمي‌دادند. ابن‌كثير مي‌گويد: «كاروانيان‌ از يافتن‌ يوسف‌علیه السلام  بسيار شادمان‌ شده‌ و به‌ او به‌ خاطر آن‌ علاقه‌مند شدند كه‌ او را به ‌بهايي‌ مناسب‌ بفروشند. پس‌ اين‌ بي‌رغبتان‌ همان‌ برادر يوسف ‌علیه السلام  بودند».

 

وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ ‏(21)

«و آن‌كس‌ از اهل‌ مصر كه‌ يوسف‌ را خريده‌ بود» او عزيز مصر بود كه‌ عهده‌دار امر انبارها و گنجينه‌هاي‌ آن‌ بود «به‌ همسرش‌ گفت: او را گرامي ‌دار» اي‌ همسرم‌ و به‌ او به‌ خوبي‌ رسيدگي‌ كن، با دادن‌ غذايي‌ پاكيزه‌ و پوشاندن‌ لباسي‌ نيكو به‌ وي‌ «شايد به‌ حال‌ ما سود بخشد» يعني: شايد او برخي‌ از كارها و نيازهاي‌ ما را كه‌ از همچو اويي‌ ساخته‌ است، بر آورده‌ كند «يا او را به‌ فرزندي‌ اختيار كنيم‌» يعني: او را به‌ فرزندي‌ برگزيده‌ و فرزند خويش‌ گردانيم‌.

راويان‌ گفته‌اند: عزيز مصر كه‌ نزد پادشاه‌ مصر پست‌ وزارت‌ داشت، عقيم‌ بود و از وي‌ فرزندي‌ به‌ دنيا نمي‌آمد. عزيز: به‌ زبان‌ عربي‌ يعني ‌«ملك‌». ابن‌عباس‌ رضی الله عنه مي‌گويد: «نام‌ وي ‌«قطفير» و نام‌ همسرش «زليخا» يا «راعيل‌» بود و شاه‌ مصر در آن‌ وقت‌ شخصي‌ بود به‌نام‌ «ريان‌» فرزند «وليد» از قوم‌ «عمالقه‌» كه‌ بعدا به ‌نبوت‌ يوسف‌علیه السلام  ايمان‌ آورد و در حيات‌ يوسف‌علیه السلام  درگذشت‌». روايت‌ شده ‌است‌ كه‌ عزيز مصر يوسف ‌علیه السلام  را در هفده‌ سالگي‌اش‌ خريد، او سيزده‌ سال‌ درمنزلش‌ زندگي‌ كرد و ريان‌ پادشاه‌ مصر در سي‌ سالگي‌اش‌ او را به‌ وزارت‌ برگزيد و آن‌ پيامبر جليل‌القدر در صدوبيست‌ سالگي‌ وفات‌ يافت‌.

«و بدين‌گونه‌» اشاره‌ است‌ به‌ آنچه‌ گذشت؛ از نجات‌ دادن‌ يوسف‌علیه السلام  از چنگ ‌برادرانش، بيرون ‌آوردن‌ وي‌ از چاه‌ و مهربان‌ ساختن‌ دل‌ عزيز مصر بر وي‌ تا بدانجا كه‌ به‌ جاه‌ و مكنت‌ رسيد چنان‌كه‌ مي‌فرمايد: «ما يوسف‌ را در آن‌ سرزمين‌ مكنت ‌بخشيديم‌» و او را بر امر و نهي‌ فرمان‌ داديم‌ «و تا بياموزيم‌ به‌ او تأويل‌ احاديث ‌را» يعني: تعبير خوابها را «و خدا بر كار خويش‌ تواناست‌» يعني: كارها همان‌گونه ‌روي‌ مي‌دهد كه‌ خداي‌ سبحان‌ بخواهد، هر چند مردم‌ در جهت‌ خلاف‌ آن، تدبيرها به‌كار بندند «ولي‌ اكثر مردم‌ نمي‌دانند» كه‌ خداوند جلّ جلاله  بر كار خويش ‌تواناست‌ و نمي‌دانند حكمت‌ وي‌ را در خلقش‌ كه‌ اين‌ اكثريت، مشركان‌ و منكرانند.

 

وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ‏(22)

«و چون‌ يوسف‌ به‌ عنفوان‌ جواني‌ رسيد» اشد: وقت‌ رسيدن‌ به‌ كمال‌ قوت‌ و اوج ‌رشد است‌ كه‌ بعد از آن‌ روند كاستي‌ و فرسودگي‌ بدن‌ شروع‌ مي‌شود. به‌ قولي: يوسف‌علیه السلام  در اين‌ وقت‌ سي‌ و سه‌ ساله، و به‌ قولي: هجده‌ ساله‌ بود. به‌ قولي‌ ديگر: او در اين‌ وقت‌ به‌ حد بلوغ‌ رسيده‌ بود. آري‌! در اين‌ وقت‌ «به‌ او حكمت‌ و علم‌ عطا كرديم‌» به‌ قولي: حكمت‌ عبارت‌ بود از نبوت‌ و علم‌ عبارت‌ بود از دانش‌ در دين ‌و دانستن‌ تعبير خواب‌. «و نيكوكاران‌ را اين‌چنين‌ پاداش‌ مي‌دهيم‌» پس‌ هر كس‌ كه ‌عملش‌ را نيكو ساخت، خداي‌ عزوجل‌ هم‌ پاداشش‌ را نيكو مي‌گرداند.

 

وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ ‏(23)

«و آن‌ زني‌ كه‌ يوسف‌ در خانه‌اش‌ بود، با يوسف‌ گفت‌ و شنود كرد تا از او كام‌ گيرد» او زن‌ عزيز مصر بود كه‌ نامش‌ ـ بنابرآنچه‌ نقل‌ كرده‌اند ـ زليخا بود. راودته: ازمراوده؛ به‌ معناي‌ خواستن‌ و طلبيدن‌ به‌ نرمي‌ و مهرباني‌ است‌ و گاهي‌ مخصوص‌ به‌ درخواست‌ جماع‌ و كامجويي‌ است‌ «و درها را بست‌» به‌ قولي: در آنجا هفت‌ در بود كه‌ زليخا يكي‌ را پس‌ از ديگري‌ بست‌ «و گفت: پيش‌ آي‌» يعني: اي‌ يوسف‌! بشتاب‌ و پيش‌ من‌ بيا كه‌ از آن‌ توام‌! بدين‌ گونه‌ او را به‌ كامجويي‌ خويش‌ فراخواند «گفت‌» يوسف‌علیه السلام  «معاذ الله» يعني: پناه‌ مي‌برم‌ به‌ خدا جلّ جلاله  به‌ پناه‌ بردني‌ استوار، از آنچه‌ كه‌ تو مرا به‌سوي‌ آن‌ فرامي‌خواني‌ «او آقاي‌ من‌ است، جاي‌ مرا نيكو ساخت‌» يعني: چگونه‌ با تو چنين‌ كاري‌ بكنم‌ در حالي‌كه‌ شوهرت‌ عزيز آقا و سرور و مولاي‌ من‌ است‌ كه‌ مرا پرورش‌ داده، جايم‌ را نيكو ساخته‌ و به‌ من‌ منزلتي ‌والا بخشيده‌ زيرا هم‌ او بود كه‌ به‌ تو گفت: جايگاه‌ او را گرامي‌ دار! پس‌ چگونه‌ او را در حريم‌ همسرش‌ خيانت‌ كرده‌ و تو را در اين‌ خواسته‌ات‌ اجابت‌ گويم‌؟ «قطعا ستمكاران‌» يعني: كساني‌ كه‌ نيكي‌ را با بدي‌ پاسخ‌ مي‌دهند «رستگار نمي‌شوند».

 

وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ ‏(24)

«و در حقيقت‌ آن‌ زن‌ آهنگ‌ وي‌ كرد و يوسف‌ نيز آهنگ‌ او كرد ـ اگر برهان ‌پروردگارش‌ را نديده‌ بود» پس‌ هر يك‌ آنها به‌ مقتضاي‌ طبيعت‌ بشري‌ و سرشت‌ آفرينش، به‌ ديگري‌ ميل‌ و رغبت‌ كردند. ثعلب‌ مي‌گويد: «زليخا آهنگ‌ معصيت‌ كرد و بر ارتكاب‌ معصيت‌ مصر بود و يوسف‌علیه السلام  نيز قصد كرد ولي‌ قصدش‌ را عملي‌ نساخت‌. پس‌ تفاوت‌ ميان‌ دو قصد بسيار است‌». به‌ قولي: يوسف‌علیه السلام  آهنگ ‌زدن‌ زليخا را كرد. برهان‌ پروردگار: به‌ يادآوردن‌ عهد و پيمان‌ خدا جلّ جلاله  از سوي‌يوسف‌علیه السلام  در اين‌ مورد بود كه‌ او از بندگانش‌ عهد گرفته‌ كه‌ او را معصيت‌ نكنند. به‌ قولي‌ ديگر: يوسف‌علیه السلام  چهره‌ يعقوب‌علیه السلام  را در برابر خود در هيأتي‌ ديد كه‌ سرانگشتش‌ را به‌ دندان‌ گزيده‌ و او را از ارتكاب‌ فحشا هشدار مي‌داد. «چنين‌كرديم‌» يعني: از جانب‌ خود به‌ يوسف‌علیه السلام  برهاني‌ را نشان‌ داديم‌ تا به‌ خود آيد وعهد و پيمان‌ را به‌ياد آورد «تا از وي‌ بدي‌» يعني: خيانت‌ به‌ عزيز در مورد همسرش‌ «و فحشا» يعني: زنا «را باز گردانيم‌ چرا كه‌ او از بندگان‌ مخلص ‌ماست‌» يعني: يوسف‌علیه السلام  از كساني‌ است‌ كه‌ خداي‌ عزوجل‌ او را براي‌ رسالت ‌خويش‌ خالص‌ گردانيده‌ و او را از افتادن‌ در چاه‌ معصيت‌ معصوم‌ نگه‌ داشته‌ است‌.

 

وَاسُتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاء مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوَءاً إِلاَّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ‏(25)

«و آن‌ دو به‌سوي‌ در بر يك‌ديگر سبقت‌ كردند» يعني: يوسف‌علیه السلام  و زليخا هر دو به‌سوي‌ در شتافتند، يوسف‌علیه السلام  قصد فرار و بيرون‌ رفتن‌ از در را داشت‌ و زليخا قصد آن‌ را داشت‌ تا بر وي‌ سبقت‌ گرفته‌ و از بيرون‌ رفتن‌ بازش‌ دارد «و آن‌ زن ‌پيراهن‌ يوسف‌ را از پشت‌ پاره‌ كرد» زليخا مي‌خواست‌ تا با كشيدن‌ پيراهن ‌يوسف‌علیه السلام ، او را از بيرون ‌رفتن‌ باز دارد كه‌ در اين‌ اثنا پيراهن‌ يوسف‌علیه السلام  از پشت ‌سر پاره‌ شد «و شوهر زن‌ را نزديك‌ دروازه‌ يافتند» يعني: در اين‌ هنگام‌ عزيز شوهر زليخا را در آنجا يافتند. مراد از «سيد: آقا» در اينجا شوهر است‌ «گفت‌» زن ‌عزيز «جزاي‌ كسي‌ كه‌ قصد بدي‌ به‌ زن‌ تو كرده‌ چيست‌؟» زليخا اين‌ سخن‌ را از روي ‌مكر و نيرنگ‌ گفت‌ تا بر قصد بد خود پرده‌ پوشي‌ كند. بدين‌سان‌ بود كه‌ اين‌ قصد بد را به‌ يوسف‌علیه السلام  نسبت‌ داد و اضافه‌ كرد: جزاي‌ كسي‌ كه‌ قصد بدي‌ به‌ زن‌ تو كرده‌ «جز اين‌» نيست‌ «كه‌ زنداني‌ يا دچار عذابي‌ دردناك‌ شود» به‌ اين‌ ترتيب‌ زليخا خواست‌ تا به‌ انتقام‌ اين‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  از خواسته‌اش‌ نافرماني‌ كرده، او را به‌ زندان ‌افگند يا به‌ زير تازيانه‌ اندازد ولي‌ در ظاهر امر به‌ شوهرش‌ چنين‌ وانمود ساخت‌ كه ‌يوسف‌علیه السلام  سزاوار اين‌ كيفر است‌ چرا كه‌ او بوده‌ كه‌ به‌ وي‌ تجاوز كرده‌ است‌.

 

قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَّفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكَاذِبِينَ ‏(26)

«يوسف‌ گفت: اين‌ او بود كه‌ با من‌ گفت‌ و شنود كرد تا مرا از محافظت‌ نفس‌ من‌ غافل‌ كند» يعني: اين‌ زن‌ تو بود كه‌ از من‌ با نرمي‌ و مهر و نيرنگ، كام‌ خواست‌ و من ‌هرگز به‌ وي‌ قصد بدي‌ نكرده‌ام‌ «و شاهدي‌ از خانواده‌ آن‌ زن‌ شهادت‌ داد» صحيح ‌اين‌ است‌ كه‌ آن‌ گواه، طفلي‌ در گهواره‌ بود كه‌ به‌ سخن‌ آمد، به‌ دليل‌ حديثي‌ كه‌ در اين‌ باب‌ از پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ ايشان‌ از جمله‌ چهار طفلي‌ كه‌ در گهواره‌ سخن‌ گفته‌اند، يكي‌ هم‌ شاهد يوسف‌علیه السلام  را ذكر كرده‌اند. و شهادت‌ وي ‌اين‌ بود كه‌ گفت: «اگر پيراهن‌ او» يعني: يوسف‌علیه السلام  «از جلو» يعني: از پيش‌ رو «چاك‌ خورده‌ پس‌ اين‌ زن‌ راست‌ گفته‌ است‌» كه‌ يوسف‌علیه السلام  در حق‌ وي‌ قصد بدي‌ داشته‌ است‌ «و» در اين‌ صورت‌ «يوسف‌ از دروغگويان‌ است‌» در اين‌ سخنش‌ كه ‌زليخا از وي‌ كام‌ خواسته‌ است‌.

 

وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِن الصَّادِقِينَ ‏(27)

«و اگر پيراهنش‌ از پشت‌» سرش‌ «چاك‌ خورده‌ پس‌ اين‌ زن‌ دروغ‌ گفته‌ است‌» در ادعاي‌ خود عليه‌ يوسف‌علیه السلام  «و يوسف‌ از راست‌گويان‌ است‌» در ادعايش‌ عليه‌ آن ‌زن‌.

 

فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ ‏(28)

«پس‌ چون‌ ديد» عزيز «كه‌ پيراهنش‌» يعني: پيراهن‌ يوسف‌علیه السلام  «از پشت‌ پاره‌ شده‌» در اين‌ هنگام‌ حقيقت‌ را دريافت‌ و «گفت: اين‌» يعني: اين‌ ماجرا «از كيد شماست‌» اي‌ گروه‌ زنان‌ «كه‌ همانا نيرنگ‌ شما زنان، بزرگ‌ است‌» كيد: مكر و نيرنگ‌ است‌.

 

يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ ‏(29)

آن‌گاه‌ شوهرش‌ براي‌ آن‌كه‌ اين‌ خبر ميان‌ مردم‌ شايع‌ نشود، به‌ يوسف‌علیه السلام  گفت: «اي‌ يوسف‌! درگذر از اين‌» ماجرا و آن‌ را پوشيده ‌دار و از آن‌ سخن‌ نگو تا خبر ميان‌ مردم‌ شايع‌ نشود «و تو اي‌ زن، براي‌ گناه‌ خود» كه‌ از تو روي‌ داده‌ است ‌«آمرزش‌ بخواه، بي‌گمان‌ تو» به‌ سبب‌ اين‌ كار «از خطاكاران‌ بوده‌اي‌» به‌ قصد و عمد. بدين‌گونه‌ بود كه‌ عزيز با همسرش‌ به‌ نرمي‌ برخورد كرد، يا به‌ دليل‌ اين‌كه ‌غيرت‌ ديني‌ نداشت، يا او را در امري‌ كه‌ نمي‌توانست‌ بر آن‌ شكيبايي‌ كند، معذور شمرد.

 

وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ ‏(30)

«و زناني‌ چند در شهر» مصر «گفتند» يعني: برخلاف‌ خواسته‌ عزيز، خبر بر سر زبانها افتاد و زناني‌ چند كه‌ به‌ قولي: زن‌ حاجب، زن‌ ساقي، زن‌ نانوا، زن‌ زندانبان ‌و زن‌ متولي‌ چهارپايان‌ شاه‌ بودند، گفتند: «زن‌ عزيز از غلام‌ خود كام‌ مي‌خواهد تا اورا از حفظ نفس‌ وي‌ غافل‌ كند، همانا محبت‌ او در دلش‌ جاي‌ گرفته‌ است‌» يعني: محبت ‌يوسف‌علیه السلام  در دلش‌ جا خوش‌ كرده‌ و او را بيمار ساخته‌ است‌. شغاف‌ قلب: غلاف‌ آن‌ است‌ «به‌راستي‌ ما او را در گمراهي‌ آشكاري‌ مي‌بينيم‌» چرا كه‌ با اين‌ كار از راه‌ رشد و اقتضاي‌ عقل‌ و خرد منحرف‌ شده‌ است‌.

 

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّيناً وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَراً إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ ‏(31)

«پس‌ چون‌» زن‌ عزيز «مكر آنان‌ را» يعني: غيبت‌ آنان‌ را در مورد خود «شنيد» به‌ قولي: آنان‌ خواستند تا از اين‌ طريق‌ به‌ ديدار يوسف‌علیه السلام  نايل‌ گردند، بدين‌گونه‌ كه‌ زليخا را بر سر خشم‌ آورند تا يوسف‌علیه السلام  را به‌ آنان‌ نشان‌ دهد، ازاين‌رو سخن‌ آنان‌ را «مكر» ناميد، البته‌ آنها در اين‌ مكر به‌ مراد خود نيز دست ‌يافتند زيرا همسر عزيز: «نزد آنان‌ فرستاد» تا ايشان‌ را فراخواند كه‌ به‌ جمال ‌يوسف‌علیه السلام  بنگرند و در همان‌ دامي‌ بيفتند كه‌ او در آن‌ افتاده‌ است‌ «و براي‌ آنان‌ متكايي‌ آماده‌ ساخت‌» يعني: براي‌ آنان‌ مجلسي‌ آراست‌ و جايگاههايي‌ آماده‌ كرد كه‌ بر آن‌ تكيه‌ زنند «و به‌ هر يك‌ از آنان‌ كاردي‌ داد» تا ميوه‌هايي‌ را كه‌ برايشان ‌آورده‌ بود، پوست‌ بكنند و قطعه‌ قطعه‌ كنند; مانند سيب‌ و غيره‌ «و گفت‌» به‌يوسف‌علیه السلام  «بر آنان‌ درآي‌». اين‌ برنامه‌ ريزي‌ زليخا نيز از كوتاهي‌ شوهرش‌ بود زيرا با وصف‌ آنچه‌ كه‌ از زليخا در حق‌ يوسف‌علیه السلام  روي‌ داد، باز هم‌ شوهرش‌ (عزيز) آن‌ دو را در منزل‌ يكجا باقي‌ گذاشته‌ بود «پس‌ چون‌ زنان‌ او را ديدند بزرگ ‌يافتندش‌» آنان‌ از حسن‌ و جمال‌ بي‌مانند يوسف‌علیه السلام  مدهوش‌ و بي‌خود شدند و او را بسي‌ عجيب‌ و شگرف‌ يافتند تا بدانجا كه‌ اندامهايشان‌ به‌ لرزه‌ در آمد «و دستانشان‌ را بريدند» چون‌ حسن‌ دلرباي‌ يوسف‌علیه السلام  را ديدند، چنان‌ هوش‌ وحواس‌ خود را از دست‌ داده‌ و هيجان‌زده‌ شدند كه‌ به‌جاي‌ ميوه، دستانشان‌ را بريدند و احساس‌ درد هم‌ نكردند، از بس‌ كه‌ دلهايشان‌ به‌ يوسف‌علیه السلام  مشغول‌ بود «وگفتند: پاك‌ است‌ خدا، اين‌ آدمي‌ زاد نيست‌» زيرا چنان‌ زيبايي‌ حيرت‌ انگيز و جمال‌ شگرفي‌ دارد كه‌ در هيچ‌ بشري‌ ديده‌ نشده‌ است‌ «اين‌ جز فرشته‌اي‌ بزرگوار نيست‌» كه‌ در سرشت‌ و طبيعت‌ ايشان، زيبايي‌هايي‌ برتر و فوق‌العاده‌اي‌ نهاده‌ شده ‌است‌.

 

قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِّنَ الصَّاغِرِينَ ‏(32)

«زن‌ عزيز گفت: اين‌ همان‌» نوجواني‌ «است‌ كه‌ درباره‌ او سرزنشم‌ كرده‌ بوديد» و مرا در عشق‌ و دلباختگي‌ به‌وي‌ ملامت‌ كرده‌ايد. اين‌ سخن‌ را هنگامي‌ به ‌آنان‌ گفت‌ كه‌ شگفتي‌ و دلربايي‌ يوسف‌علیه السلام  را در چشم‌ و دلشان‌ حاكم‌ ديد و آنان‌ را جملگي‌ مفتون‌ و شيدا و عاشق‌ وي‌ يافت‌ تا عذر خود را براي‌ آنها آشكار ساخته‌ باشد و افزود: «آري‌! من‌ از او كام‌ خواستم‌ ولي‌ او خود را نگاه‌ داشت‌» يعني: از من‌ نافرماني‌ كرد و راه‌ عفت‌ و پاكدامني‌ را برگزيده‌ از برآوردن‌ خواسته‌ام‌ امتناع ‌كرد تا خود را از اين‌ كار در پناه‌ نگاه‌ دارد. بدين‌گونه‌ بود كه‌ زليخا به‌ كامخواهي ‌از يوسف‌علیه السلام  صريحا اعتراف‌ كرد و ادامه‌ داد: «و اگر آنچه‌ را به‌ او دستور مي‌دهم ‌نكند، قطعا زنداني‌ خواهد شد» يعني: در حق‌ او نيرنگي‌ خواهم‌ تنيد كه‌ سرانجام‌ به ‌زندانش‌ در افگند «و حتما از خوارشدگان‌ خواهد شد» به‌ سبب‌ آن‌كه‌ نعمت‌ از وي‌ سلب‌ مي‌شود و گرفتار رنج‌ و زحمت‌ مي‌شود.

 

قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ ‏(33)

«يوسف‌ گفت‌» مناجات‌كنان‌ با پروردگار سبحان‌ «پروردگارا! زندان‌» كه‌ اين‌ زن ‌مرا از آن‌ بيم‌ مي‌دهد «براي‌ من‌ دوست‌ داشتني‌تر است‌ از آنچه‌ مرا به‌سوي‌ آن ‌مي‌خوانند» تا آن‌ را انجام‌ دهم‌ و در معصيت‌ بزرگي‌ كه‌ خير دنيا و آخرت‌ را از ميان‌ مي‌برد، درافتم‌. از اين‌ تعبير و هم‌ از اين‌ سخن‌ پادشاه‌ به‌ زنان‌ كه‌ در آيات‌ بعدي‌ مي‌آيد: «وقتي‌ از يوسف‌علیه السلام  كام‌ مي‌خواستيد، چه‌ منظوري‌ داشتيد؟» چنين ‌برمي‌آيد كه‌ زنان‌ ديگر نيز كه‌ در محفل‌ زليخا گرد هم‌ آمده‌ بودند، يوسف‌علیه السلام  را به‌سوي‌ خود خوانده‌ بودند «و اگر نيرنگ‌ آنان‌ را» در بر انگيختنم‌ به‌ تسليم‌ «از من ‌بازنداري‌» و مرا به‌ مخالفت‌ و سرپيچي‌ از اجابت‌ خواسته‌ آنان‌ مصمم‌ نگرداني‌ «البته‌ به‌سوي‌ آنان‌ خواهم‌ گرويد» و مشتاق‌ و دلباخته‌ آنان‌ خواهم‌ گشت‌ «و از جمله ‌نادانان‌ خواهم‌ شد» يعني: از كساني‌ خواهم‌ شد كه‌ كار جهال‌ و نادانان‌ را مرتكب ‌مي‌شوند. بدين‌گونه‌ بود كه‌ يوسف‌علیه السلام  به‌سوي‌ خداي‌ عزوجل‌ التجا كرد، آن‌گاه‌ كه‌ بلا بر او گران‌ و سنگين‌ شد و از در افتادن‌ در فتنه‌ بزرگ‌ ترسيد. در حديث‌ شريف ‌به‌ روايت‌ بخاري‌ و مسلم‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم آمده‌ است: «هفت‌ كس‌اند كه‌خداي‌ عزوجل‌ ايشان‌ را در سايه‌ خويش‌ جاي‌ مي‌دهد، روزي‌ كه‌ سايه‌اي‌ جز سايه‌ او نيست‌...» و از اين‌ هفت‌ كس‌ مردي‌ را نام‌ بردند كه ‌او را زني‌ صاحب‌ جاه‌ و جمال‌ به‌سوي‌ خود فرامي‌خواند، اما او مي‌گويد: من‌ از خداي‌ عزوجل‌ مي‌ترسم‌.

 

فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ‏(34)

«پس‌ پروردگارش‌ دعاي‌ او را اجابت‌ كرد و نيرنگ‌ زنان‌ را از او بگردانيد» يعني: پروردگار يوسف‌علیه السلام  به‌ او لطف‌ كرد و او را از افتادن‌ در معصيت‌ در پناه‌ عصمت خويش‌ قرار داد زيرا آن‌گاه‌ كه‌ خداي‌ عزوجل‌ نيرنگشان‌ را از او بازداشت، چيزي‌ از خواستها و هواهايشان‌ در او كارگر نيفتاد «همانا او شنواست‌» دعاي‌ دعاكنندگان ‌را «داناست‌» به‌ احوال‌ التجا كنندگان‌ به‌ سوي‌ خويش‌.

 

ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ الآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ ‏(35)

«سپس‌ به‌ نظرشان‌ آمد» رأي‌ و انديشه‌اي‌ دركار يوسف‌علیه السلام  «بعد از آن‌ كه ‌نشانه‌ها را ديدند» يعني: نشانه‌هايي‌ را كه‌ دال‌ بر برائت‌ و پاكدامني‌ وي‌ بود «كه ‌البته‌ او را تا مدتي‌» نامعلوم‌ «به‌ زندان‌ افگنند» آري‌! رأي‌ عزيز و ديگران‌ در به ‌زندان‌ افگندن‌ يوسف‌علیه السلام  بدين‌ خاطر بود تا بساط اين‌ رسوايي‌ خود را جمع‌ كرده‌ و به‌ شايعه‌هايي‌ كه‌ در اين‌ باره‌ ميان‌ مردم‌ افتاده‌ بود، پايان‌ دهند و در قضاوت‌ مردم، برائت‌ زليخا را به‌ كرسي‌ بنشانند. همچنان‌ احتمال‌ دارد كه‌ عزيز خواسته‌ باشد تا با زنداني‌ نمودن‌ يوسف ‌علیه السلام ، ميان‌ وي‌ و زنش‌ مانع‌ ايجاد كند.

نشانه‌هاي‌ دال‌ بر برائت‌ يوسف‌علیه السلام  كه‌ در اين‌ آيه‌ بدانها اشاره‌ شده، به‌ قولي‌ عبارت‌ بود از: پيراهن‌ چاك‌ شده، گواهي‌ آن‌ طفل‌ و بريدن‌ زنان‌ دستان‌ خود را. ولي‌ مشاهده‌ آن‌ نشانه‌ها هيچ‌ تأثيري‌ در آنان‌ نكرد بلكه‌ زليخا زن‌ عزيز همچنان‌ بر عشق‌ خويش‌ پايدار و بر رأي‌ خويش‌ استوار بود و هر چه‌ را كه‌ از نظر وي‌ به‌ امر دستيابي‌ به‌ يوسف‌علیه السلام  كمك‌ مي‌كرد، انجام‌ مي‌داد و يكي‌ از اقدامات‌ وي‌ در اين‌ راستا، به‌ اجرا گذاشتن‌ تهديد قبلي‌ فرستادن‌ يوسف‌علیه السلام  به‌ زندان‌ بود.

 

وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانَ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَقَالَ الآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ‏(36)

«و دو جوان‌ همراه‌ يوسف‌ به‌ زندان‌ درآمدند» يعني: سرانجام‌ آنها يوسف ‌علیه السلام  را به‌ زندان‌ انداختند و با او دو جوان‌ (يعني‌ دو برده‌) به‌ زندان‌ افگنده‌ شدند كه ‌به‌ روايتي‌ يكي‌ از آنها نانواي‌ ملك‌ و ديگري‌ ساقي‌ وي‌ بود، آن‌ دو غلام‌ چون‌ يوسف‌علیه السلام  را ديدند به‌ او انس‌ و الفت‌ يافتند. به‌ قولي: آن‌ دو با همدستي‌ يك‌ديگر در غذاي‌ ملك‌ سمي‌ ريختند، سپس‌ ساقي‌ از اين‌ كار پشيمان‌ شد و به‌ پادشاه‌ گفت: اين‌ غذا را نخور كه‌ مسموم‌ است‌. ابن‌جرير طبري‌ مي‌گويد: آن‌ دو از يوسف‌علیه السلام  راجع‌ به‌ علم‌ و دانشش‌ پرسيدند، گفت: من‌ تعبير خواب‌ را مي‌دانم‌. آن‌گاه‌ از وي‌ درباره‌ خوابهايي‌ كه‌ ديده‌ بودند، سؤال‌ كردند چنان‌كه‌ خداوند متعال‌ حكايت‌ مي‌كند: «يكي‌ از آن‌ دو گفت: من‌ خويشتن‌ را به‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ انگور مي‌فشارم‌» يعني: در خواب‌ ديدم‌ كه‌ براي‌ ساختن‌ شراب، انگور مي‌فشارم‌ «و ديگري‌» يعني: آن‌ غلام‌ نانوا «گفت: من‌ خويشتن‌ را به‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ روي‌ سرم‌ ناني‌ را برداشته‌ام‌ كه‌ پرندگان‌ از آن‌ مي‌خورند. ما را از تعبير آن‌ آگاه‌ كن‌» يعني: از تعبير خوابهايي‌ كه‌ بر تو حكايت‌ كرديم‌ «همانا ما تو را از نيكوكاران‌ مي‌بينيم‌» يعني: تو را از كساني‌ مي‌يابيم‌ كه‌ خواب‌ را به‌ نيكويي‌ تعبير مي‌كنند، يا تو را از نيكوكاران‌ با زندانيان‌ مي‌يابيم‌.

 

قَالَ لاَ يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ ‏(37)

«گفت: غذايي‌ را كه‌ روزي‌ داده‌ مي‌شويد براي‌ شما نمي‌ آورند» در همين‌ روز و روزهاي‌ ديگر «مگر آن‌كه‌ من‌ از تعبير آن‌» يعني: بيان‌ ماهيت‌ و كيفيت‌ آن‌ «به‌ شماخبر مي‌دهم، پيش‌ از آن‌كه‌ به‌ شما برسد» يعني: پيش‌ از آن‌ كه‌ آن‌ غذا يا چگونگي ‌آن‌ به‌شما برسد. اين‌ سخن‌ يوسف‌علیه السلام  نظير اين‌ سخن‌ عيسي ‌علیه السلام  است: (و به‌شما از آنچه‌ مي‌خوريد، خبر مي‌دهم‌) «آل ‌عمران/‌49». يوسف‌علیه السلام  اين‌ سخن‌ را به‌ آن‌ دو جوان‌ به‌ اين‌خاطر گفت‌ تا آنان‌ به‌ دعوتي‌ كه‌ بعدا در مورد ايمان‌ به‌ خداوند جلّ جلاله  وترك‌ كفر از آنان‌ مي‌كند، منقاد گردند و اين‌ خود، زمينه‌اي‌ براي‌ نفوذ دعوت‌ وي ‌در آنان‌ گردد لذا بدانند كه‌ او از اهل‌ بيت‌ نبوت‌ است‌ و به‌ اذن‌ خداوند جلّ جلاله  از غيب ‌خبر مي‌دهد. مراد از: «ترزقانه‌ :غذايي‌ كه‌ روزي‌ داده‌ مي‌شويد»; عبارت‌ ازغذايي‌ بود كه‌ از سوي‌ پادشاه‌ يا ديگران‌ به‌ آنها مي‌رسيد «اين‌» تعبير خواب‌ «از چيزهايي‌ است‌ كه‌ پروردگارم‌ به‌ من‌ آموخته‌ است‌» از راه‌ وحي‌ و الهام‌. پس‌ اين‌ نه‌ ازباب‌ فال‌ بيني‌ و كاهني‌ و نه‌ از باب‌ ستاره‌شناسي‌ و غيب‌گويي‌ است‌ «همانا من‌ آيين‌قومي‌ را كه‌ به‌ خدا ايمان‌ نمي‌آورند و منكر آخرت‌ هستند» يعني: كيش‌ و آيين‌فرمانرواي‌ مصر و غير او را «رها كرده‌ام‌».

اين‌ بيان‌ يوسف‌علیه السلام  دليل‌ بر آن‌ است‌ كه‌ براي‌ فرد ناشناس‌ جايز است‌ تا از خودش‌ توصيف‌ كند براي‌ اين‌كه‌ شناخته‌ شود و از او بهره‌ گرفته‌ شود.

 

وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ ذَلِكَ مِن فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ ‏(38)

آن‌گاه‌ يوسف‌علیه السلام  به‌ منظور ترغيب‌ دو رفيق‌ زندانيش‌ بر ايمان‌ آوردن‌ به‌ خداي‌ عزوجل‌ افزود: «و آيين‌ پدرانم‌ ابراهيم‌ و اسحق‌ و يعقوب‌ را پيروي‌ كرده‌ام‌» هرسه‌ آنها را پدر ناميد زيرا پدربزرگ‌ نيز پدر انسان‌ است‌ چنان‌كه‌ ابن‌عباس‌ رضی الله عنه با استدلال‌ به‌ همين‌ آيه، براي‌ «جد: پدربزرگ‌» سهمي‌ همچون‌ پدر در ارث‌ قايل ‌بود «براي‌ ما سزاوار نيست‌ كه‌ چيزي‌ را شريك‌ خدا گردانيم‌» يعني: براي‌ ما گروه ‌انبيا علیهم السلام كه‌ من‌ و پدرانم‌ از آنان‌ هستيم، شرك‌ آوردن‌ درست‌ نيست‌ «اين‌» ايمان ‌و توحيد «از فضل‌ خدا» و از لطف‌ وي‌ «بر ماست‌» به‌ سبب‌ نبوتي‌ كه‌ در ما قرار داده‌ است، نبوتي‌ كه‌ متضمن‌ عصمت‌ از معاصي‌ است‌ «و» همچنان‌ اين‌ ايمان‌ و توحيد، از فضل‌ خداست‌ «بر مردم‌» عموما، به‌ همين‌ خاطر پيامبران‌ علیهم السلام را به‌سويشان‌ برانگيخته‌ تا آنان‌ را به‌سوي‌ پروردگارشان‌ راهنمايي‌ كنند و راه‌ و روش‌حق‌ را برايشان‌ بيان‌ نمايند «ولي‌ بيشتر مردم‌ سپاسگزاري‌ نمي‌كنند» خداي‌ سبحان ‌را در برابر نعمتهايش‌ لذا به‌ او شرك‌ مي‌ورزند.

 

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ ‏(39) مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَآؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ ‏(40)

و بعد از مقدمه‌ فوق، اينك‌ وقت‌ آن‌ رسيده‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  آن‌ دو جوان‌ را به‌سوي‌ دين‌ حق‌ دعوت‌ نمايد: «اي‌ دو رفيق‌ زندانيم، آيا معبودان‌ پراكنده‌ بهترند يا خداوند يگانه‌ قهار؟» يعني: آيا خدايان‌ پراكنده‌ در ذات، مختلف‌ در صفات‌ و جداگانه‌ در تعداد، براي‌ شما بهترند، يا خداي‌ معبود بر حقي‌ كه‌ در ذات‌ و صفات‌ خويش‌ متفرد و يگانه‌ است‌ و برايش‌ هيچ‌ همتا و شريكي‌ نيست، خداي‌ قهار مقتدري‌ كه‌ هيچ‌ غلبه‌كننده‌اي‌ بر وي‌ غالب‌ نمي‌شود و هيچ‌ معاندي‌ نمي‌تواند با وي‌ عناد ورزد؟ به‌ قولي: هنگامي‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  اين‌ دعوت‌ الهي‌ را به‌ آن‌ دو هم‌بند خويش‌ عرضه‌ مي‌كرد، در برابر آن‌ دو، بتاني‌ قرارداشت‌ كه‌ آنها رامي‌پرستيدند، از اين‌رو افزود: «شما به‌ جاي‌ باري‌تعالي‌ جز نامهاي‌» بي‌مسماي ‌«چند را نمي‌پرستيد كه‌ شما و پدرانتان‌ آنها را نامگذاري‌ كرده‌ايد» از نزد خود، درحالي‌ كه‌ براي‌ آنها بجز همين‌ نامهاي‌ خشك‌ و خالي‌ دروغين، چيز ديگري‌ از الوهيت‌ نيست‌ زيرا اين‌ خدايان‌ اسمي، جماداتي‌ هستند كه‌ نه‌ مي‌شنوند و نه ‌مي‌بينند، نه‌ سودي‌ مي‌رسانند و نه‌ زياني‌ «خدا بر آنها» يعني: بر حقانيت‌ اين‌ نامگذاري‌ها «هيچ‌گونه‌ برهاني‌» يعني: حجت‌ و دليلي‌ كه‌ بر صحت‌ آنها دلالت‌كند «نازل‌ نكرده‌ است، فرمانروايي‌ جز براي‌ خدا نيست‌» يعني: جز خدا جلّ جلاله  كس ‌ديگري‌ فرمانروا و حاكم‌ نيست‌ «دستور داده‌ كه‌ جز او را نپرستيد» و فقط خود او مستحق‌ پرستش‌ است‌ نه‌ غير وي‌ «اين‌» مخصوص‌ ساختن‌ وي‌ به‌ پرستش‌ «دين‌ قيم‌ است‌» يعني: دين‌ مستقيم‌ و درست‌ است‌ «ولي‌ بيشتر مردم‌ نمي‌دانند» اين ‌حقيقت‌ را كه‌ فقط اين‌ دين، دين‌ درست‌ و اين‌ راه، راه‌ مستقيم‌ است‌.

چنين‌ بود كه‌ يوسف‌علیه السلام  از فرصتي‌ كه‌ برايش‌ در زندان‌ پيش‌ آمد، با حكيمانه‌ترين‌ شيوه‌ براي‌ عرضه‌ كردن‌ دعوتش‌ استفاده‌ كرد، بدين‌سان‌ كه‌ در برابر آنان‌ روش‌ تدرج‌ در دعوت‌ و الزام‌ حجت‌ را به‌كار گرفت، يعني: اولا برتري ‌توحيد و يكتاپرستي‌ را بر تعدد خدايان‌ برايشان‌ بيان‌ كرد، ثانيا: بر عدم‌ شايستگي ‌خدايان‌ اسمي‌شان‌ براي‌ الوهيت، برهان‌ اقامه‌ نمود و ثالثا: متن‌ و خلاصه‌ حق‌ و حقيقت‌ راستين‌ را در كمال‌ رسايي‌ و ايجاز به‌ آنان‌ عرضه‌ كرد.

آن‌گاه‌ به‌ تعبير خواب‌ آن‌ دو پرداخته‌ فرمود:

 

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَأَمَّا الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ ‏(41)

«اي‌ دو رفيق‌ زندانيم، اما يكي‌ از شما» كه‌ ساقي‌ پادشاه‌ بوده‌ «به‌ مولاي‌ خود باده ‌مي‌نوشاند» گويي‌ يوسف‌علیه السلام  گفت: اما تو اي‌ ساقي‌! بار ديگر به‌ همان‌ شغل‌ سقايي ‌خويش‌ برمي‌گردي‌ و پادشاه‌ تو را مجددا به‌ دربار خويش‌ فرامي‌خواند و از زندان‌ آزادت‌ مي‌كند «و اما آن‌ ديگر» كه‌ نانواي‌ پادشاه‌ بود «به‌ دار آويخته‌ مي‌شود وپرندگان‌ از سر او مي‌خورند» و اين‌ است‌ تعبير خوابش‌ كه‌ بر سرش‌ نان‌ حمل‌ مي‌كند و پرندگان‌ از آن‌ مي‌خورند. در بعضي‌ از تفاسير به‌ نقل‌ از ابن‌مسعود رضی الله عنه آمده‌ است: بعد از آن‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  خواب‌ آنان‌ را تعبير كرد، گفتند: ما اصلا چنين ‌خوابهايي‌ نديده‌ بوديم‌ بلكه‌ فقط مي‌خواستيم‌ مهارتت‌ را در تعبير خواب‌ بيازماييم‌. اما يوسف‌علیه السلام  در پاسخشان‌ فرمود: «امري‌ كه‌ شما دو تن‌ از من‌ جويا شديد، فيصله‌ شده‌ است‌» يعني: تعبيري‌ كه‌ من‌ از خوابهاي‌ فرضي‌ شما كردم، تحقق‌ خواهد يافت‌ و به‌ واقعيت‌ خواهد پيوست‌. چنان‌كه‌ در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است: «خواب‌ به‌پاي‌ پرنده‌اي‌ آويخته‌ است‌ تا آن‌گاه‌ كه‌ تعبير نشود پس‌ چون‌ تعبير شد، محقق‌ مي‌شود».

 

وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ ‏(42)

«و يوسف‌ به‌ يكي‌ از آن‌ دو كه‌ گمان‌ مي‌كرد نجات‌ مي‌يابد گفت: مرا نزد مولاي‌ خود ياد كن‌» يوسف‌علیه السلام  فقط گمان‌ مي‌كرد كه‌ آن‌ شخص‌ آزاد مي‌شود و به‌ اين‌ امر يقين‌ نداشت‌ زيرا تعبيركننده‌ خواب‌ فقط گمان‌ مي‌كند و گمان‌ مبناي‌ داوري ‌اوست‌. آري‌! يوسف‌علیه السلام  به‌ آن‌ شخص‌ سفارش‌ كرد كه‌ او را نزد مولاي‌ خويش ‌(پادشاه‌ مصر) به‌ياد آورد و به‌ آنچه‌ كه‌ در او از تعبير خواب‌ و آگاهي‌ بر اموري ‌از علم‌ غيب‌ مشاهده‌ كرده، توصيفش‌ نمايد تا اين‌ يادآوري، سبب‌ جلب‌ توجه ‌پادشاه‌ به‌ ستم‌ آشكاري‌ گردد كه‌ با به‌ زندان‌ افگندنش‌ بر وي‌ رفته‌ است، بعد از آن‌كه‌ پادشاه‌ نشانه‌هايي‌ را كه‌ دال‌ بر برائت‌ وي‌ است، مورد توجه‌ و تأمل‌ قرار دهد «ولي‌ شيطان‌ يادآوري‌ به‌ مولايش‌ را از ياد او برد» آن‌ برده‌ ساقي‌ از زندان‌ آزاد شد و از سوي‌ پادشاه‌ مجددا به‌ كار ساقي‌گري‌ گمارده شد ولي‌ شيطان‌ سفارش ‌يوسف‌علیه السلام  را از ياد و خاطر وي‌ برد. در روايتي‌ از ابن‌عباس‌ و مجاهد، ضمير«ربه‌» به‌ يوسف‌علیه السلام  برمي‌گردد، يعني: شيطان‌ ياد پروردگار را از خاطر يوسف‌علیه السلام  برد و در نتيجه‌ او چند سال‌ در زندان‌ ماند. اما صواب‌ تفسير اول‌ است‌ «در نتيجه‌ يوسف‌ چند سال‌ در زندان‌ ماند» بضع‌ سنين: مابين‌ سه‌ تا نه‌ سال‌. اكثر مفسران‌ بر اين ‌نظرند كه‌ يوسف‌علیه السلام  هفت‌ سال‌ در زندان‌ ماند.

 

وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ ‏(43)

«و پادشاه‌ گفت‌» پادشاه‌ مصر در اين‌ دوران، ريان‌ بن‌ وليد بود كه‌ عزيز شوهر زليخا وزير وي‌ بود «من‌ ديدم‌» در خواب‌ «هفت‌ گاو فربه‌ است‌ كه‌» به‌ دنبال‌ آنها «هفت‌ گاو لاغر آنها را مي‌خورند» گاوهاي‌ لاغر به‌ گاوهاي‌ فربه‌ حمله‌ برده‌ و آنها را مي‌خورند «و ديدم‌ هفت‌ خوشه‌ سبز» كه‌ دانه‌هاي‌ آنها شيرازه‌ بسته‌ «و هفت‌ خوشه‌ خشكيده‌ ديگر» كه‌ به‌ حد درو رسيده‌اند. يعني: ديدم‌ كه‌ هفت‌ خوشه‌ خشك‌ به‌ هفت‌ خوشه‌ سبز رسيده‌ و بر آنها پيچيده‌اند و بر آنها چيره‌ شده‌ و نابودشان ‌ساخته‌اند «اي‌ سران‌ قوم‌! درباره‌ خواب‌ من‌ به‌ من‌ نظر دهيد» يعني: مرا از تعبير اين‌خواب‌ آگاه‌ سازيد «اگر تعبير خواب‌ مي‌كنيد» اين‌ خواب‌ پادشاه‌ مصر به‌ خواست‌ وتقدير الهي‌ سبب‌ شد تا يوسف‌علیه السلام  به‌ طور آبرومندانه‌ و با عزت‌ و كرامت‌ از زندان ‌آزاد شود.

 

قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِينَ ‏(44)

«گفتند» سران‌ و درباريان‌ پادشاه‌ مصر در پاسخ‌ وي‌ «اين‌ خوابهايي‌ پريشان ‌است‌» حلم: خواب‌ شوريده‌ و درهم‌ و دروغيني‌ است‌ كه‌ داراي‌ هيچ‌ حقيقتي ‌نيست، همان‌ گونه‌ كه‌ بر اثر تشويش‌هاي‌ دروني‌ و وسواس‌ شيطان، خيالات ‌دروغين‌ و تصورات‌ بي‌اساسي‌ به‌ انسان‌ دست‌ مي‌دهد «و ما به‌ تعبير خوابهاي‌ آشفته‌ دانا نيستيم‌» و تفسير خوابهاي‌ آشفته‌ و پريشان‌ را نمي‌دانيم‌. به‌ قولي: قصدشان ‌اين‌ بود كه‌ تصوير آن‌ خواب‌ را از خاطر پادشاه‌ محو كنند تا ذهن‌ وي‌ بدان‌ مشغول‌ و مشوش‌ نباشد.

 

وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَاْ أُنَبِّئُكُم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ ‏(45)

«و گفت‌ آن‌ كس‌ از آن‌ دو تن‌ كه‌ نجات‌ يافته‌ بود» يعني: آن‌ جوان‌ ساقي‌ كه ‌زنداني‌ بود «و بعد از مدتي‌ به‌ يادآورد» يعني: بعد از سالهايي‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  در زندان‌ گذرانده‌ بود، يوسف‌علیه السلام  را و آنچه‌ كه‌ در وي‌ از علم‌ تعبير خواب‌ مشاهده ‌كرده‌ بود، به‌ يادآورد «من‌ شما را از تعبير آن‌ آگاه‌ مي‌سازم‌» با سؤال‌ كردن‌ از كسي‌كه‌ در تعبير خواب‌ دانشي‌ دارد و او كسي‌ جز يوسف‌علیه السلام  نيست‌ «پس‌ مرا بفرستيد» پادشاه‌ را با تعظيم‌ مورد خطاب‌ قرار داد و خواست‌ كه‌ او را به‌ زندان‌ نزد يوسف‌علیه السلام  بفرستد تا خواب‌ وي‌ را بر او حكايت‌ كرده‌ و با تعبير آن‌ نزد وي ‌برگردد.

 

يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَّعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ ‏(46)

پس‌ او را به‌ زندان‌ فرستادند و او نزد يوسف‌علیه السلام  آمد و گفت: «اي‌يوسف‌! اي ‌مرد راستگوي‌! درباره‌ اين‌ خواب‌ كه‌ هفت‌ گاو فربه، هفت‌ گاو لاغر آنها را مي‌خورند و هفت‌ خوشه‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشكيده‌ ديگر، به‌ ما نظر بده‌» يعني: اين‌ خواب‌ را تعبير كن‌ «تا به‌سوي‌ مردم‌ بر گردم‌» يعني: به‌سوي‌ پادشاه‌ و كساني‌ كه‌ نزد وي ‌انداز سران‌ و بزرگان‌ برگردم‌ «تا آنان‌ بدانند» تعبير اين‌ خواب‌ را و بدانند فضل‌ و دانش‌ تو را در فن‌ تعبير خواب‌.

 

قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصَدتُّمْ فَذَرُوهُ فِي سُنبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكُلُونَ ‏(47) ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ ‏(48) ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ ‏(49)

يوسف‌علیه السلام  بي‌آن‌كه‌ آن‌ جوان‌ را از بابت‌ فراموش‌كاري‌اش‌ در امر يادآوري ‌حالش‌ به‌ پادشاه‌ سرزنش‌ كند و بي‌ آن‌كه‌ بيرون‌ آوردن‌ خويش‌ از زندان‌ را پيش‌شرط قرار دهد: «گفت؛ هفت‌ سال‌ پي‌درپي‌ بر عادت‌ خود مي‌كاريد پس‌ آنچه‌ را درويديد، با خوشه‌اش‌ كنار بگذاريد» يوسف‌علیه السلام  هفت‌ گاو فربه‌ و هفت‌ خوشه‌ سبز را به‌ هفت‌ سال‌ فراخ‌ و حاصل‌خيز، و هفت‌ گاو لاغر و هفت‌ خوشه‌ خشك‌ را به‌ هفت‌ سال‌ خشك‌ و قحط و بي‌محصول‌ تعبير كرد و گفت: آنچه‌ را در هر سال‌ از اين‌ سالهاي‌ حاصل‌خيز و فراخ‌ مي‌درويد، همچنان‌ در خوشه‌هايش‌ واگذاشته‌ و گندم‌ را از خوشه‌ آن‌ جدا نكنيد تا موريانه‌ها و حشرات‌ آن‌ را نخورند «جز اندكي‌كه‌ از آن‌ مي‌خوريد» براي‌ تغذيه‌ همان‌ سالتان، بقيه‌ را همچنان‌ در خوشه‌ها واگذاريد.

«آن‌گاه‌ پس‌ از آن‌» يعني: پس‌ از سالهاي‌ فراخي‌ و فراواني‌ «هفت‌ سال ‌سخت‌» يعني: هفت‌ سال‌ خشك‌ و قحط كه‌ تحمل‌ آنها بر مردم‌ سخت‌ و دشوار است‌ «مي‌آيد كه‌ آنچه‌ را قبلا براي‌ آنها ذخيره‌ كرده‌ايد» از اين‌ دانه‌هاي‌ وانهاده‌ درخوشه‌ها «مي‌خورند، جز اندكي‌ را كه‌ ذخيره‌ مي‌كنيد» از اين‌ حبوبات‌.

«آن‌گاه‌ پس‌ از آن‌» چهارده‌ سال؛ «سالي‌ مي‌آيد كه‌ به‌ مردم‌ در آن‌ باران‌ مي‌رسد و در آن‌ آب‌ مي‌گيرند» چه‌ از ميوه‌هايي‌ مانند انگور، چه‌ غير آن‌ از ميوه‌ها و حبوبات، مانند كنجد و غيره، يعني: مردم‌ در آن‌ سال‌ از قحط و گراني‌ نجات‌ مي‌يابند. مراد وي‌ اين‌ بود كه‌ پس‌ از گذشت‌ اين‌ هفت‌ سال، از سوي‌ خداوند جلّ جلاله  بر آنها فرج‌ و گشايش‌ پديد مي‌آيد و رودخانه‌ نيل‌ پر از آب‌ مي‌شود زيرا كشت‌ و كار مصريان‌ به‌آب‌ نيل‌ وابسته‌ است‌ نه‌ به‌ باران‌. شايد يوسف‌علیه السلام  به‌ اين‌ امر از آن‌ رو پي‌ برد كه‌ هفت‌ سال‌ قحط و خشك‌ به‌ پايان‌ نمي‌رسد مگر با سالي‌ فراخ‌ و حاصلخيز.

در اينجا يوسف‌علیه السلام  آنان‌ را از امري‌ آگاه‌ ساخت‌ كه‌ از او راجع‌ به‌ آن‌ چيزي ‌نپرسيده‌ بودند، گويي‌ خداي‌ عزوجل‌ از طريق‌ وحي‌ او را بر آن‌ آگاهانيد.

 

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ ‏(50)

«و پادشاه‌ گفت: او را نزد من‌ آوريد» بعد از اين‌كه‌ پادشاه‌ با توصيف‌ غلام‌ ساقي ‌و يافتن‌ تعبير خواب‌ خويش، به‌ فضل‌ و شرف‌ يوسف‌علیه السلام  پي‌ برد، مشتاق‌ ديدار و آشنايي‌ با آن‌ حضرت‌علیه السلام  گرديد «پس‌ هنگامي‌ كه‌ آن‌ فرستاده‌ نزد يوسف‌ آمد، يوسف‌» به‌ او «گفت: نزد رب‌ خود» يعني: مولا و آقاي‌ خود «برگرد و از او بپرس‌كه‌ چگونه‌ است‌ حال‌ آن‌ زناني‌ كه‌ دستهاي‌ خود را بريدند؟ همانا پروردگار من‌ به‌ نيرنگ‌ آنان‌ آگاه‌ است‌» بدين‌گونه، يوسف‌علیه السلام  از خارج‌ شدن‌ از زندان‌ سرباز زد و دعوت ‌پادشاه‌ را به‌ طور شتابزده‌ اجابت‌ نگفت‌ تا برائت‌ ساحت‌ وي‌ براي‌ مردم‌ روشن‌ شود. بي‌ترديد اين‌ حلم‌ و صبر در جايگاه‌ و پايگاهي‌ قرار دارد كه‌ عرصه‌ اذهان‌ از تصور آن‌ تنگ‌ است، از اين‌ جهت‌ در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: «اگر من‌ به‌ آن‌ اندازه‌ كه‌ يوسف‌علیه السلام  در زندان‌ باقي‌ ماند، باقي‌ مانده ‌بودم، دعوت‌ پادشاه‌ را بي‌درنگ‌ اجابت‌ مي‌كردم‌». البته‌ اين‌ حديث ‌رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم براي‌ بيان‌ رخصت‌ در حق‌ امتشان‌ و از روي‌ مهرباني‌ به‌ اين‌ امت ‌است‌ تا كسي‌ از امتشان‌ با تكيه‌ بر سنت‌ يوسف‌علیه السلام  اثبات‌ برائت‌ ذمه‌ خود را شرط رهايي‌ از هر مشكلي‌ قرار ندهد.

 

قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ ‏(51)

«گفت‌» پادشاه‌ خطاب‌ به‌ آن‌ زنان‌ «حال‌ شما چه‌ حالي‌ بود» يعني: چه‌ منظوري‌ داشتيد «وقتي‌ كه‌ با يوسف‌ گفت‌ و شنود كرديد تا او را از حفظ نفس‌ وي‌بلغزانيد؟» راودتن: مراوده‌ عبارت‌ از خواستن‌ با ملايمت‌ و نرمي‌ است‌ و گاهي ‌مخصوصا به‌ معني‌ كام‌ خواستن‌ است‌. از جمله‌ كساني‌ كه‌ خطاب‌ پادشاه‌ شامل‌ حالشان‌ شد، يكي‌ هم‌ زليخا زن‌ عزيز مصر بود «گفتند: حاش‌ لله‌» يعني: پناه‌ برخدا جلّ جلاله  «ما هيچ‌ بدي‌ و زشتي‌اي‌ از او سراغ‌ نداريم‌» كه‌ بتوانيم‌ آن‌ را به‌ او نسبت ‌دهيم‌. پس‌ ساحت‌ يوسف‌علیه السلام  از هرگونه‌ اتهامي‌ مبراست‌ «زن‌ عزيز گفت‌» اقراركنان‌ بر نفس‌ خود به‌ كامخواهي‌ از يوسف‌علیه السلام  «اكنون‌ حق‌ آشكار شد» يعني: بعد از آن‌كه‌ حق‌ مدتي‌ در پرده‌ خفا باقي‌ مانده‌ بود، اكنون‌ بسيار روشن‌ و واضح‌ درخشيد و اينك‌ من‌ اعتراف‌ مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ «من‌ بودم‌ كه‌ از او كام‌ خواستم‌» و از سوي‌ او هيچ‌گونه‌ مراوده‌ و كامخواهي‌اي‌ از من، روي‌ نداده‌ است ‌«و بي‌شك‌ او از راستگويان‌ است‌» در آنچه‌ كه‌ در مورد تبرئه‌ خويش‌ و نسبت ‌دادن ‌مراوده‌ و كامخواهي‌ به‌ من، گفته‌ است‌.

 

ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ ‏(52)

«گفت‌» يوسف‌علیه السلام  «اين‌» درخواست‌ اعاده‌ حيثيت‌ و نفي‌ تهمت‌ «براي‌ آن‌ است‌ تا او» يعني: عزيز مصر «بداند كه‌ من‌ به‌ او در نهان‌ خيانت‌ نكرده‌ام‌ و بداند كه‌ خداوند نيرنگ‌ خائنان‌ را به‌ جايي‌ نمي‌رساند» إني‌ لم‌ أخنه‌ باالغيب: من‌ به‌ عزيز در مورد زنش‌ به‌ طور پنهاني‌ در حالي‌كه‌ او از من‌ غايب‌ است، يا من‌ از ديد وي‌ غايبم، خيانت‌ نكرده‌ام‌.

 

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ ‏(53)

«و من‌ نفس‌ خود را تبرئه‌ نمي‌كنم‌» به‌ طور مطلق‌ و كلي‌. اين‌ نيز از سخن ‌يوسف‌علیه السلام  است‌ كه‌ از باب‌ هضم‌ نفس‌ و عدم‌ تزكيه‌ خود عنوان‌ كرد. اما ابن‌كثير ترجيحا بر آن‌ است‌ كه‌ اين‌ و آيه‌ قبل‌ هر دو حكايت‌ از سخن‌ زن‌ عزيز است‌ و اضافه‌ مي‌كند كه‌ اين‌ قول، مشهورتر و به‌ سياق‌ داستان‌ مناسب‌تر است‌. پس‌اگر ـ چنان‌كه‌ ابن‌كثير مي‌گويد ـ اين‌ از سخنان‌ زن‌ عزيز مصر باشد، معني‌ چنين‌است: اين‌ سخن‌ را كه‌ گفتم‌ براي‌ آن‌ است‌ تا يوسف‌علیه السلام  بداند كه‌ من‌ پنهاني‌ در حق ‌وي‌ خيانت‌ نكرده‌ام‌ و آن‌گاه‌ كه‌ پادشاه‌ از من‌ سؤال‌ كرد، حقيقت‌ را گفتم‌ ولي‌ با اين‌ وجود نفس‌ خود را از خيانت‌ تبرئه‌ نمي‌كنم‌ زيرا وقتي‌ يوسف‌علیه السلام  از نزد من ‌گريخت‌ به‌ او خيانت‌ كردم‌ و او را به‌ زندان‌ افگندم‌ «چرا كه‌ نفس‌ قطعا بسيار به‌ بدي ‌امر مي‌كند» يعني: بي‌گمان‌ از شأن‌ نفس‌ بشري‌ فرمان ‌دادن‌ به‌ بدي‌ است، به ‌سبب ‌اين‌كه‌ نفس‌ به‌ شهوات‌ گرايش‌ داشته‌ و شهوات‌ در آن‌ تأثير طبعي‌ دارد و بازداشتن ‌و مهار كردن‌ آن‌ از اين‌ گرايش‌ دشوار است‌ «مگر كسي‌ را كه‌ پروردگار من‌ رحم‌ كند» بر او و او را از افتادن‌ در معصيت‌ نگاه‌ دارد. يا مگر آن‌ وقت‌ كه‌ پروردگارم ‌رحم‌ كند و انسان‌ را از افتادن‌ در اين‌ ورطه‌ نگاه‌ دارد «همانا پروردگار من‌ آمرزنده‌ مهربان‌ است‌».

در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: «چه‌ مي‌گوييد درباره ‌رفيقي‌ كه‌ به‌ همراه‌ داريد، رفيقي‌ كه‌ اگر او را گرامي‌ داشته‌ و اطاعتش‌ كنيد و او را بپوشانيد، شما را به‌ بدترين‌ فرجام‌ مي‌رساند و اگر او را خوار سازيد و عريان‌ و گرسنه‌ بداريد، شما را به‌ بهترين‌ فرجام‌ مي‌رساند؟ اصحاب‌ گفتند: يا رسول‌الله! اين‌ چنين‌ رفيقي، بدترين‌ رفيق‌ در روي‌ زمين‌ است‌. فرمودند: سوگند به‌ خدايي‌ كه ‌جانم‌ در قبضه‌ قدرت‌ اوست، اين‌ رفيق‌ همانا نفس‌هاي‌ شماست‌ كه‌ در ميان ‌پهلوهايتان‌ است‌».

 

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مِكِينٌ أَمِينٌ ‏(54)

«و پادشاه‌ گفت: او را نزد من‌ آوريد تا وي‌ را مخصوص‌ خود كنم‌» زيرا عادت ‌شاهان‌ بر آن‌ است‌ كه‌ چيزهاي‌ نفيس‌ را مخصوص‌ خود مي‌گردانند، به طوری‌كه‌ ديگران‌ در آن‌ هيچ‌ سهمي‌ نداشته‌ باشند «پس‌ چون‌ با او سخن‌ گفت‌» يعني: چون‌ پادشاه‌ با يوسف‌علیه السلام  سخن‌ گفت‌ و به‌ شايستگي‌هايش‌ بهتر آشنا شد «گفت: اي ‌يوسف، بي‌گمان‌ تو امروز نزد ما با منزلت‌ و امين‌ هستي‌» آري‌! ارمغان‌ يوسف‌علیه السلام  چنان‌ بزرگ‌ و ارزشمند بود كه‌ مهر و محبت‌ او را بر دل‌ پادشاه‌ نشاند و جايگاه‌ او را در اندرون‌ جان‌ وي‌ راسخ‌ كرد كه‌ اين‌ سخن‌ پادشاه‌ خود مظهر چنين‌ محبتي‌ است‌. مكين: صاحب‌ جاه‌ و جايگاه‌ و امانت، به‌ نحوي‌ كه‌ هر چه‌ را از پادشاه‌ بخواهد، بدان‌ دست‌ يابد، و امين: امانت‌داري‌ كه‌ پادشاه‌ او را بر راز كار خود، يا بر آنچه‌ كه‌ به‌ وي‌ از وظايف‌ و مناصب‌ مي‌سپرد، امين‌ بشمارد.

 

قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ‏(55)

«يوسف‌ گفت: مرا بر خزانه‌هاي‌ اين‌ سرزمين‌ بگمار» يعني: مرا متولي‌ امر نگهداري‌ خزانه‌هاي‌ سرزمين‌ مصر و ذخاير خواروبار آن‌ بگردان‌. يوسف‌علیه السلام  اين ‌منصب‌ را از پادشاه‌ مطالبه‌ كرد تا از اين‌ جايگاه‌ به‌ نشر عدالت‌ و محو ستم‌ توفيق ‌يافته‌ و از اين‌ مقام‌ به‌ عنوان‌ وسيله‌اي‌ در جهت‌ دعوت‌ اهالي‌ مصر به‌سوي‌ ايمان‌ به‌ خداوند جلّ جلاله  و ترك‌ پرستش‌ بتان‌ استفاده‌ كند زيرا به‌ عهده‌ گرفتن‌ اين‌ مقام، يوسف‌علیه السلام  را در موقعيت‌ مطلوبي‌ براي‌ تحقق‌ اين‌ اهدافش‌ قرار مي‌داد «همانا من‌نگهباني‌ دانا هستم‌» يعني: من‌ با داشتن‌ سواد نوشتن‌ و حساب‌داني‌ و مانند آن‌ از راه‌كارهاي‌ حفظ و نگهباني، نگهبان‌ اين‌ خزانه‌ها و ذخاير هستم‌ و آن‌ را در غير مصارف‌ آن‌ صرف‌ نمي‌كنم‌ و به‌ وجوه‌ جمع‌ و تفريق‌ و درآمد و بر آمد آنها به‌خوبي‌ دانايم‌.

 

وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ‏(56)

«و بدين‌گونه‌ يوسف‌ را در آن‌ سرزمين‌ تمكن‌ بخشيديم‌» يعني: به‌ او جايگاه‌ و مقامي‌ نيكو و قدرت‌ و نفوذي‌ مهم‌ در سرزمين‌ مصر عطا كرديم‌ تا بدانجا كه‌ فرمانروايي‌ مصر از پايگاه‌ رأي‌ و امر او رهبري‌ مي‌شد «كه‌ در آن‌ هر جا كه‌ بخواهد قرار گيرد» يعني: تا در هر جا از سرزمين‌ مصر كه‌ بخواهد، فرود آيد و سكني ‌گزيند و در آن‌ چنان‌ تصرف‌ كند كه‌ شخص‌ در منزل‌ خويش‌ تصرف‌ مي‌كند «به‌هر كه‌ خواهيم‌» از بندگان‌ خويش‌ «رحمت‌ خود را مي‌رسانيم‌» پس‌ در دنيا با احسان ‌و انعام‌ خويش‌ بر وي‌ رحم‌ مي‌كنيم‌ «و مزد نيكوكاران‌ را ضايع‌ نمي‌كنيم‌» همان‌ گونه‌كه‌ مزد يوسف‌علیه السلام  را ضايع‌ نكرديم؛ آن‌گاه‌ كه‌ بر بلاي‌ ما صبر كرد و به‌ جهت ‌رضاي‌ ما و حاضر و ناظر دانستن‌ ما، خود را در هنگام‌ فتنه، نگاه‌ داشت‌ و عفت‌ وپاكدامني‌ اختيار كرد.

آيه‌ كريمه‌ دلالت‌ مي‌كند بر اين‌كه‌ به‌ عهده‌ گرفتن‌ مقام‌ومنصب‌ در نظام‌ پادشاه ‌ستمگر و حتي‌ كافر جايز است، اما براي‌ كسي‌ كه‌ در برپاداشتن‌ حق‌ و عدل‌ از ناحيه‌ خود مطمئن‌ بوده‌ و از چنين‌ اعتماد به‌نفسي‌ برخوردار باشد و به‌ شرط اين‌كه ‌كارش‌ با مراد و هواي‌ آن‌ ستمگر موافق‌ نباشد. چنان‌كه‌ آيه‌ كريمه‌ دليل‌ بر آن ‌است‌ كه‌ طلب‌ حكومت‌ و اظهار آمادگي‌ براي‌ عهده‌دار شدن‌ مقام‌ و مسئوليت، براي‌ كسي‌كه‌ به‌ نفس‌ و دين‌ و علم‌ خويش‌ مطمئن‌ است‌ و اين‌ شايستگي‌ را نيز دارد، جايز است‌. اما نهي‌ وارده‌ از طلب‌ امارت‌ در حديث‌ شريف‌ ذيل‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم خطاب‌ به‌ عبدالرحمن‌بن‌ سمره‌ رضی الله عنه فرمودند: «لا تسأل‌ الإمارة: درخواست‌ امارت‌ نكن‌...»; ناظر بر كساني‌ است‌ كه‌ در برپا داشتن‌ حق‌ ولايت‌ عامه، بر نفس‌ خويش‌ اعتماد ندارند، نظر به‌ ضعف‌ و ناتواني‌اي‌ كه‌ دارند. نهي‌ از خودستايي‌ و تزكيه‌ نفس‌ در اين‌ آيه‌ كريمه: (فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ ) : «خود را تزكيه ‌نكنيد» «نجم/‌32» نيز ناظر بر حالتي‌ است‌ كه‌ انسان‌ به‌ عدم‌ پاك‌ بودن‌ نفس‌ خود آگاهي‌ داشته‌ ولي‌ با وجود آن‌ به‌ تزكيه‌ خويش‌ مي‌پردازد و از خود ستايش ‌مي‌كند. و روشن‌ است‌ كه‌ هيچ‌ يك‌ از دو حالت‌ فوق، بر يوسف‌ پيامبرعلیه السلام  انطباق ‌نداشت‌.

 

وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ ‏(57)

«و البته‌ اجر آخرت‌ براي‌ كساني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ و پرهيزگاري‌ مي‌كردند، بهتر است‌» بدين‌سان‌ خداوند متعال‌ خبر مي‌دهد كه‌ آنچه‌ براي‌ پيامبرش‌ يوسف ‌علیه السلام  وديگر مؤمنان‌ با تقوي‌ در سراي‌ آخرت‌ ذخيره‌ كرده‌ است، بزرگ‌تر و بيشتر و باشكوه‌تر از نعمتهاي‌ دنياست‌.

 

وَجَاء إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ ‏(58)

«و برادران‌ يوسف‌ آمدند» به‌ مصر از سرزمين‌ كنعان‌. سبب‌ آمدنشان‌ به‌ سرزمين ‌مصر اين‌ بود كه‌ چون‌ يوسف‌علیه السلام  عهده‌دار وزارت‌ گرديد و سالهاي‌ فراخ‌ و حاصلخيزي‌ سپري‌ شد و در پي‌ آن‌ سالهاي‌ سختي‌ در رسيد، قحطي‌ سرزمين‌ مصر را فراگرفت‌ و به‌ سرزمين‌ كنعان‌ رسيد، در اين‌ مرحله‌ بود كه‌ يوسف‌علیه السلام  با احتياط تمام‌ به‌ توزيع‌ عادلانه‌ غله‌ مي‌پرداخت‌ و خود و پادشاه‌ و لشكريانش‌ فقط يك ‌وعده‌ غذا در ميانه‌ روز مي‌خوردند و صرفه‌جويي‌ را به‌ كمال‌ و تمام‌ رعايت ‌مي‌كردند. پس‌ آوازه‌ عدل‌ و داد يوسف‌ مصر به‌ اكناف‌ و اقطار پيچيد و مردم‌ از دور دست‌ها براي‌ دريافت‌ آذوقه‌ به‌ مصر مي‌آمدند. گفتني‌ است؛ روش‌ يوسف‌علیه السلام  در كار توزيع‌ غله‌ چنين‌ بود كه‌ در طول‌ يك‌ سال‌ به‌ يك‌ نفر بيشتر از بار يك‌ شتر نمي‌داد. در اين‌ برهه‌ بود كه‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام  نيز جزء كساني‌ بودند كه‌ از كنعان ‌براي‌ دريافت‌ آذوقه‌ به‌ مصر آمدند «پس‌» برادران‌ يوسف‌علیه السلام  «بر او وارد شدند و او آنان‌ را شناخت‌» زيرا او هنگامي‌ از آنان‌ جدا شده‌ بود كه‌ آنان‌ مرداني‌ تمام‌ سال ‌بودند «ولي‌ آنان‌ او را نشناختند» زيرا در هنگام‌ كودكي‌اش‌ از او جدا شده‌ بودند و حالا كه‌ بر وي‌ وارد مي‌شدند، او مردي‌ شده‌ بود تمام‌ عيار و با شوكت‌ و ابهت ‌يك‌ پادشاه‌.

 

وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ ‏(59)

«و چون‌ آنان‌ را به‌ خواروبارشان‌ مجهز كرد» و آنچه‌ از آذوقه‌ كه‌ خواسته‌ بودند به‌ آنان‌ داد، با آنان‌ وارد گفت‌وگو شد و كم‌كم‌ آنان‌ را به‌ حرف‌ آورد تا داستان ‌خويش‌ را به‌ وي‌ روايت‌ كردند و گفتند: ما دوازده‌ برادر بوديم‌ كه‌ يكي‌ از آنان‌ در بيابان‌ سربه‌نيست‌ شد!! و او دوست‌ داشته‌ترين‌ ما نزد پدر بود و از وي‌ برادر اعياني ‌ديگري‌ نزد پدر باقي‌ مانده‌ كه‌ پدر او را به‌سبب‌ آرامش‌ دل‌ خويش‌ نزد خود نگه‌ داشته‌ است‌. در اين‌ هنگام‌ بود كه‌ يوسف ‌علیه السلام  موقعيت‌ را مناسب‌ ديده‌ و «گفت: برادر پدري‌ خود را نزد من‌ آوريد» يعني: اين‌بار كه‌ براي‌ تهيه‌ آذوقه‌ مي‌آمديد، برادر پدري‌ خود را نيز نزد من‌ آوريد. منظور وي ‌«بنيامين‌» برادر پدرومادري ‌(اعياني‌) خود وي‌ بود. و افزود: «مگر نمي‌بينيد كه‌ من‌ پيمانه‌ را تمام‌ مي‌دهم‌» واين‌ شيوه‌ هميشگي‌ و پيوسته من‌ است‌ «و من‌ بهترين‌ ميزبانان‌ هستم‌» براي‌ كسي‌كه‌ نزد من‌ آيد چنان‌كه‌ شما را به‌ نيكويي‌ ميهمانداري‌ كردم‌؟ آري‌! يوسف‌علیه السلام  از آنان‌ به‌ بهترين‌ وجه‌ پذيرايي‌ كرد تا آنان‌ را به‌ آمدن‌ مجدد برانگيزد و تشويق‌ كند.

 

فَإِن لَّمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِ ‏(60)

سپس‌ در صورت‌ نياوردن‌ برادر، آنان‌ را تهديد كرد و گفت: «پس‌ اگر او را نزد من‌ نياورديد، براي‌ شما هرگز نزد من‌ پيمانه‌اي‌ نيست‌» يعني: در آن‌ صورت‌ هرگز درآينده‌ چيزي‌ را به‌ شما نمي‌فروشم‌ «و هرگز به‌ من‌ نزديك‌ نشويد» كه‌ در آن ‌صورت‌ از شما پذيرايي‌ نمي‌كنم‌ چنان‌كه‌ اين ‌بار هم‌ پذيرايي‌ كرده‌ و هم‌ پيمانه‌ را به‌شما تمام‌ دادم‌.

 

قَالُواْ سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ ‏(61)

«گفتند: گفت‌وگو مي‌كنيم‌ با پدرش‌ تا از او دست‌ باز دارد» يعني: او را از پدر خواهيم‌ خواست‌ و به‌ جديت‌ تمام‌ سعي‌ و كوشش‌ خواهيم‌ كرد تا دل‌ پدر را به‌دست‌ آورده‌ او را به‌ آوردنش‌ راضي‌ سازيم‌ و اين‌ خواهش‌ تو را بر آورده‌ كنيم‌. به‌ قولي: مرادشان‌ اين‌ بود كه‌ او را با نيرنگ‌ و فريب‌ از پدر باز خواهيم‌ ستاند و به‌ هر تدبير و ترفندي‌ كه‌ شده‌ او را نزد تو خواهيم‌ آورد «و ما البته‌ اين‌ كار را خواهيم ‌كرد» و در آن‌ هيچ‌ كوتاهي‌ نخواهيم‌ ورزيد.

 

وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُواْ إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ‏(62)

«و يوسف‌ به‌ غلامان‌ خود گفت: بضاعتشان‌ را در بارهايشان‌ بگذاريد» يعني: سرمايه‌شان‌ را نيز پنهاني‌ در همان‌ ظرفهايي‌ بگذاريد كه‌ خواروبارشان‌ را نهاده‌ايد، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ خود بدان‌ پي‌ نبرند. بضاعه: سرمايه‌ آنان؛ عبارت‌ از درهمهاي ‌نقره‌اي‌ بود كه‌ با خود از ديار خويش‌ آورده‌ بودند تا با آن‌ آذوقه‌ خريداري‌ كنند «تا وقتي‌ نزد خانواده‌ خود برمي‌گردند، آن‌ را بازيابند، باشد كه‌ آنان‌ باز آيند» يعني: وقتي‌ بدانند كه‌ آن‌ خواروبار را بي‌ هيچ‌ بهايي‌ گرفته‌اند، لابد به‌ اين‌ ارج‌ و احترام ‌در حق‌ خود پي‌برده‌ و تشويق‌ مي‌شوند تا مجددا به‌ مصر برگردند و نسبت‌ به‌ اين ‌احساني‌ كه‌ در باره‌ آنها شده‌ است، سپاسگزاري‌ كنند. شايد هم‌ حكمت ‌برگرداندن‌ بهاي‌ كالا به‌ آنان، نگراني‌ يوسف‌علیه السلام  از اين‌ امر بود كه‌ آنها بهايي‌ پيدا نكنند تا مجددا براي‌ خريد آذوقه به‌ مصر برگردند. يا كرم‌ و بزرگواري‌ يوسف‌علیه السلام  به‌ او اين‌ اجازه‌ را نداد تا از پدر و برادرانش‌ پولي‌ بگيرد. يا انگيزه‌ او از برگرداندن ‌سرمايه‌ اين‌ بود كه‌ برادرانش‌ تصور كنند; آن‌ پول‌ اشتباها در باروبنه‌شان‌ نهاده‌ شده ‌بنابراين، جهت‌ برگرداندن‌ امانت‌ هم‌ كه‌ شده، دوباره‌ برگردند.

 

فَلَمَّا رَجِعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ‏(63)

«پس‌ چون‌ به‌سوي‌ پدر خويش‌ بازگشتند» همراه‌ با آن‌ آذوقه‌ «گفتند: اي‌ پدر! پيمانه‌ از ما منع‌ شد» در آينده، سپس‌ سخن‌ يوسف‌علیه السلام  را در مورد آوردن‌ برادر باوي‌ در ميان‌ گذاشته‌ و گفتند: «پس‌ با ما برادر ما» بنيامين‌ «را بفرست‌ تا پيمانه ‌بگيريم‌» از آذوقه‌ به‌ سبب‌ فرستادن‌ او. يعني: اگر او را بفرستي، پيمانه‌ جديد مي‌گيريم، در غير آن‌ از دريافت‌ پيمانه‌ محروم‌ مي‌گرديم‌ «و همانا او را» يعني: برادرمان‌ بنيامين‌ را «نگهبانيم‌» از آن‌كه‌ به‌ او آسيب‌ يا ناراحتي‌اي‌ برسد.

 

قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ‏(64)

«گفت‌» يعقوب‌علیه السلام  «شما را در حق‌ او امين‌ نمي‌بينم‌ مگر همان‌گونه‌ كه‌ پيش‌ از اين، شما را بر برادر وي‌ امين‌ گردانيده‌ بودم‌» يعقوب‌علیه السلام  از آن‌ ترسيد كه‌ آنان‌ در مورد بنيامين‌ نيز به‌ او خيانت‌ كنند چنان‌كه‌ در مورد يوسف‌علیه السلام  خيانت‌ كردند و مگر در حق‌ يوسف‌علیه السلام  هم‌ نگفته‌ بودند كه: (وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ)  : «همانا ما نگهبان‌ او هستيم‌»؟! «پس‌ خدا بهترين‌ نگهبان‌ است‌ و اوست‌ مهربان‌ترين‌ مهربانان‌» يعني: حق‌ تعالي ‌به‌خاطر پيري‌ و ناتواني‌ام‌ و اشتياق‌ فراوانم‌ به‌ ديدار يوسف‌علیه السلام  بر من‌ رحم‌ خواهد كرد و من‌ اميدوارم‌ كه‌ خداوند جلّ جلاله  او را به‌ من‌ برگرداند پس‌ بر او توكل‌ كردم‌ و او بهترين‌ مهربانان‌ است‌.

 

وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ وَجَدُواْ بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ ‏(65)

«و هنگامي‌كه‌ بار و بنه‌ خودرا باز كردند، سرمايه‌ خود را» كه‌ به‌ مصر برده‌ بودند تا با آن‌ آذوقه‌ بخرند «بازگردانده‌ شده‌ به‌ خود يافتند، گفتند: پدرجان‌! ديگر بيش‌ از اين‌چه‌ مي‌خواهيم‌» از اين‌ پادشاه‌ رعيت‌ پرور نيكو منظر، بعد از آن‌كه‌ با ما چنين ‌احسان‌ بزرگ‌ و شفقت‌ بسياري‌ كرده؛ چراكه‌ سرمايه‌مان‌ را برگردانده‌ و ما را در هنگامي‌ كه‌ نزد وي‌ بوده‌ايم‌ سخت‌ گرامي‌ داشته‌ و اكرام‌ كرده‌ است‌؟ به‌ قولي: (مَا نَبْغِي) به‌ اين‌ معني‌ است: بعد از اين‌ ديگر چه‌ بگوييم‌ و چه‌ توصيفي‌ بالاتر از اين‌ را بيابيم‌ كه‌ برايت‌ بيفزاييم‌ «اين‌ سرمايه‌ ماست‌ كه‌ به‌ ما باز گردانده‌ شده‌» پس‌ كسي‌ كه ‌بر ما با بازگرداندن‌ سرمايه‌ مان‌ چنين‌ فضل‌ و احساني‌ كرده‌ است، به‌ راستي‌ سزاوارستايش‌ و قدرداني‌ است‌ لذا اي‌ پدر! به‌ ما اجازه‌ بده‌ كه‌ برويم‌ و بنيامين را نيز با خودمان‌ ببريم‌ «و براي‌ خانواده‌ خود آذوقه‌ مي‌آوريم‌» ميره: غله‌ و خوراك‌ است‌ «وبرادر خود» بنيامين‌ را «نگهباني‌ مي‌كنيم‌» از آنچه‌ كه‌ تو بر وي‌ بيم ‌داري‌ «و زياده‌ مي‌آوريم‌» به‌ سبب‌ بردن‌ او «پيمانه‌ يك‌ شتر» يعني: بار يك‌ شتر ديگر را، افزون‌ برآنچه‌ كه‌ اين‌ بار آورده‌ايم‌ «و اين‌ پيمانه‌اي‌ ناچيز است‌» يعني: افزودن‌ بار يك ‌شتر بر پادشاه، كاري‌ سهل‌ و ساده‌ است‌ و او اين ‌بار اضافه‌ را هرگز بسيار نمي‌شمرد و بر ما درآن‌ مضايقه‌ نمي‌كند.

 

قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَن يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ ‏(66)

«گفت: هرگز او را با شما نمي‌فرستم‌ تا آن‌كه‌ عهدي‌ به‌ نام‌ خدا به‌ من‌ بدهيد» يعني: تا به‌ من‌ چيزي‌ بدهيد كه‌ بتوانم‌ به‌ آن‌ اعتماد كرده‌ و پشت‌گرم‌ باشم‌ كه‌ آن‌ چيز، فقط سوگند شما به‌ نام‌ خداوند متعال‌ است: «كه‌ حتما او را نزد من‌ باز آوريد» يعني: بايد به‌ نام‌ خداوند جلّ جلاله  سوگند ياد كنيد كه‌ بنيامين‌ را به‌ من‌ بر مي‌گردانيد «مگر آن‌كه‌ گرفتار شويد» يعني: مگر آن‌كه‌ چاره ‌كار درباره‌ وي‌ از كف‌ اختيار شما برود، يا در پاي‌ وي‌ هلاك‌ شويد كه‌ اگر چنين‌ شود اين‌ نزد من‌ عذري‌ موجه‌ براي‌ شما خواهد بود «پس‌ چون‌ عهد خود را با او استوار كردند» يعني: به‌ نام‌ خدا جلّ جلاله  نزد وي ‌سوگند خوردند «گفت‌» يعقوب‌علیه السلام  «خداوند بر آنچه‌ مي‌گوييم‌ وكيل‌ است‌» يعني: آگاه‌ و ناظر است‌ زيرا هيچ‌ امر پنهاني‌اي‌ بر وي‌ مخفي‌ نمي‌ماند. پس‌ او كيفردهنده‌ كساني‌ است‌ كه‌ عهدشكني‌ كرده‌ و سوگند خود را زير پا مي‌گذارند.

 

وَقَالَ يَا بَنِيَّ لاَ تَدْخُلُواْ مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُواْ مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ‏(67)

«و گفت: اي‌ پسران‌ من‌! همه‌ از يك‌ دروازه‌ به‌ شهر وارد نشويد» يعقوب‌علیه السلام  از رسيدن‌ زيان‌ و آفتي‌ همگاني‌ به‌ آنان‌ ترسيد بنابراين، در اين‌ انديشه‌ افتاد كه‌ اگر ايشان‌ در هنگام‌ ورود به‌ شهر از هم‌ جدا و پراكنده‌ باشند، مصيبت‌ سبكتر خواهد بود. به ‌قول‌ جمهور مفسران: يعقوب‌علیه السلام  از آن‌ ترسيد كه‌ اگر فرزندان‌ وي‌ يكجا باشند، به‌ ايشان‌ چشم‌ زخمي‌ برسد زيرا ايشان‌ بسيار زيبا و با ابهت‌ و با هيبت‌ بودند و در عين‌ اين‌ زيبايي‌ و ابهت‌ و هيبت، همه‌ فرزندان‌ يك‌ مرد بودند كه‌ اين‌ نيز موجب‌ شگفتي‌ و چشم‌زخم‌ است‌ «بلكه‌ از دروازه‌هاي‌ مختلف‌ وارد شويد» زيرا اين ‌روش‌ شايسته‌ تر به‌ آن‌ است‌ كه‌ سلامت‌ بمانيد; چنانچه‌ كسي‌ قصد زيان‌ رساندن‌ به‌شما را داشته‌ باشد «و البته‌ من‌» با اين‌ سفارش‌ «نمي‌توانم‌ چيزي‌ از قضاي‌ خدا را از شما دور بدارم‌» يعني: من‌ با اين‌ تدبير خويش‌ نمي‌توانم‌ از شما زياني‌ را دفع‌ كنم‌ يا منفعتي‌ را براي‌ شما جلب‌ نمايم، اگر خداي‌ عزوجل‌ اراده‌ داشته‌ باشد كه‌ به‌ وسيله‌ اين‌ سفارشم‌ به‌ شما نفعي‌ نرساند «حكم، جز از آن‌ خداوند نيست‌» يعني: تصرف‌ درآفرينش‌ از آن‌ اوست‌ و هر چه‌ در كائنات‌ روي‌ مي‌دهد به‌ فرمان‌ اوست؛ پس‌ اگر بخواهد تدبير انديشه‌وران‌ را تباه‌ مي‌گرداند، هرچند كه‌ بر مبناي‌ سنن‌ كوني‌ وي‌كارها به‌ اسبابي‌ سامان‌ مي‌يابند كه‌ او مسبب‌ها را به‌ وجود آن‌ اسباب‌ موكول‌ و وابسته‌ كرده‌ است‌ «بر او توكل‌ كردم‌» يعني: سروته‌ كارم‌ را جملگي‌ به‌ او تفويض ‌نموده‌ و بر او تكيه‌ كردم‌ و رشته‌ كارم‌ را محكم‌ به‌ قبضه‌ مشيت‌ و به‌ نفحات‌ رحمت ‌و عنايت‌ او سپردم‌ «و توكل‌ كنندگان‌ بايد براو توكل‌ كنند» توكل: سپردن‌ كار به‌ خداوند متعال‌ و تكيه‌كردن‌ به‌ اوست‌.

در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم هميشه‌ از چشم‌زخم‌ به ‌خداي‌ عزوجل‌ پناه‌ مي‌بردند و مي‌گفتند: «أعوذ بكلمات‌ الله التامة‌ من‌ كل‌ شيطان‌ وهامة‌ ومن‌ كل‌ عين‌ لامة: به‌ كلمات‌ تامه‌ خداوند پناه‌ مي‌برم‌ از شر هر شيطاني‌ و از شر هر حشره‌ موذي‌اي‌ و از چشم‌زخم‌ هر چشم‌ بدي‌». ولي‌ در صورتي‌ كه‌ چشم‌زخم‌ زننده‌ در حق‌ كسي ‌كه‌ به‌ وي‌ چشم‌ بد مي‌زند دعاي‌ بركت‌ كند، چشم‌ بد به ‌وي ‌زياني‌ نمي‌رساند، آن‌ دعا اين‌ است: «تبارك‌ الله أحسن‌ الخالقين، اللهم‌ بارك ‌فيه: بزرگ‌ است‌ خدايي‌ كه‌ نيكوترين‌ آفرينندگان‌ است، بار خدايا! در او بركت ‌بنه‌».

 

وَلَمَّا دَخَلُواْ مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغْنِي عَنْهُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِلاَّ حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ ‏(68)

«و چون‌ همان‌گونه‌ كه‌ پدرشان‌ به‌ آنان‌ دستور داده‌ بود، وارد شدند» يعني: از دروازه‌هاي‌ مختلف‌ وارد شدند، نه‌ از يك‌ دروازه‌ «نمي‌توانست‌ از سر آنان‌ دفع‌ كند» اين‌ ورود از دروازه‌هاي‌ مختلف‌ «در برابر خدا» يعني: از جانب‌ وي‌ «چيزي ‌را» از چيزهايي‌ كه‌ خداوند جلّ جلاله  بر آنان‌ مقدر كرده‌ بود، از جمله‌ اين‌ كه‌ حق‌ تعالي ‌مقدر كرده‌ بود كه‌ يوسف ‌علیه السلام ، بنيامين‌ را نزد خود نگه‌ دارد «جز اين‌كه‌ يعقوب‌ نيازي‌ را كه‌ در دلش‌ بود برآورد» كه‌ آن‌ نياز، شفقت‌ وي‌ بر فرزندانش‌ و علاقه‌ وي‌ به ‌سلامتي‌ آنان‌ بود پس‌ اين‌ نياز خود را با آن‌ سفارش، برآورده‌ كرد. به‌ قولي: درضمير يعقوب‌علیه السلام  اين‌ تشويش‌ و بي‌قراري‌ پديد آمد كه‌ وقتي‌ پادشاه‌ مصر آنان‌ را با آن‌ شكل‌ و شمايل‌ و سيماي‌ شجاعتمندانه‌اي‌ كه‌ در وجودشان‌ هويداست‌ يكجا ببيند، به‌ آنان‌ حسد و كينه‌ خواهد ورزيد، يا از آنان‌ ترس‌ و بيم‌ در دل‌ خواهد گرفت‌ لذا ممكن‌ است‌ به‌ ايشان‌ گزندي‌ برساند «و بي‌گمان‌ او» يعني: يعقوب ‌علیه السلام  «از بركت‌ آنچه‌ بدو آموخته‌ بوديم‌» از توسل‌ به‌ اسباب‌ و گرفتن‌ احتياط و در عين‌ وقت‌ توكل‌ وي‌ بر ما «داراي‌ دانشي‌» فراوان‌ «بود ولي‌ بيشتر مردم‌ نمي‌دانند» چنان‌كه‌ او مي‌دانست، يا نمي‌دانند كه‌ انبياي ‌الهي‌ علیهم السلام به‌ اين‌ حقايق ‌دانايند.

 

وَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَاْ أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ‏(69)

«و هنگامي‌ كه‌ بر يوسف‌ وارد شدند، برادرش‌ را نزد خود جاي‌ داد» يعني: يوسف‌ علیه السلام  برادر اعياني‌ خود بنيامين‌ را در كنار خود گرفت‌. به‌ قولي: يوسف‌علیه السلام  فرمان‌ داد تا هر دو تن‌ از برادرانش‌ را در يك‌ منزل‌ جاي‌ دهند و چون‌ تعداد آنها يازده‌ تن‌ بود، برادرش‌ بنيامين‌ فرد ماند لذا بي‌آن‌كه‌ برادران‌ ديگر متوجه‌ شوند، او را به‌ خود ملحق‌ ساخت‌ و در كنارش‌ گرفت‌ و به‌ او «گفت: همانا من‌ برادر تو» يوسف ‌علیه السلام  «هستم‌» او اين‌ سخن‌ را در خلوت‌ و در خفا به‌ وي‌ گفت‌ و برادران‌ ديگرش‌ را بر آن‌ آگاه‌ نساخت‌ و اضافه‌ كرد: «پس، از آنچه‌» برادران‌ درگذشته‌ با ما «مي‌كردند، اندوهگين‌ مباش‌».

از سياق‌ آيات‌ چنين‌ برمي‌آيد كه‌ يوسف ‌علیه السلام  بنيامين‌ را به‌ پنهان‌ داشتن‌ اين‌ راز از برادرانش‌ دستور داد و با او به‌ توافق‌ رسيد كه‌ براي‌ نگاه ‌داشتنش‌ در نزد خود،چاره‌اي‌ خواهد انديشيد.

 

فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ ‏(70)

«پس‌ هنگامي‌ كه‌ آنان‌ را به‌ ساز و برگشان‌ مجهز كرد، جام‌ آبخوري‌ را» كه‌ قبلا پادشاه‌ با آن‌ آب‌ مي‌نوشيد، سپس‌ از آن‌ به‌ عنوان‌ پيمانه‌ استفاده‌ مي‌شد «در بار برادر خود» بنيامين‌ «نهاد» رحل: ظرفي‌ بود كه‌ در آن‌ غله‌ خريداري‌ شده‌ از مصر نهاده‌ مي‌شد «سپس‌» به‌ دستور يوسف‌علیه السلام  «ندا دهنده‌اي‌ بانگ‌ در داد كه‌ اي‌ كاروان‌» يعني: اي‌ كاروانيان‌! «قطعا شما دزد هستيد» عير: شتر سواري‌اي‌ است‌كه‌ بار و بنه‌ بر آن‌ نهاده‌ شده‌ است‌.

 

قَالُواْ وَأَقْبَلُواْ عَلَيْهِم مَّاذَا تَفْقِدُونَ ‏(71) قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَاْ بِهِ زَعِيمٌ ‏(72)

پس‌ چون‌ برادران‌ يوسف ‌علیه السلام  اين‌ سخن‌ را شنيدند: «گفتند; در حالي‌كه‌ به‌ آنان‌» يعني: در حالي‌ كه‌ به‌ آن‌ بانگ‌ دردهنده‌ از مأموران‌ «روي‌ كرده‌ بودند: چه‌گم‌ كرده‌ايد؟ گفتند» مأموران‌ يوسف‌علیه السلام  «پيمانه‌ پادشاه‌ را گم‌ كرده‌ايم‌» صواع: پيمانه‌ است‌ «و براي‌ هر كس‌ كه‌ آن‌ را بياورد، يك‌ بار شتر خواهد بود» يعني: هر كس ‌داوطلبانه‌ ـ بي‌آن‌كه‌ از وي‌ بازرسي‌ و تفتيش‌ به‌ عمل‌ آيد ـ آن‌ را بياورد، يك‌ بارشتر جايزه‌ دارد. بعير: شتر مذكر است‌. سپس‌ آن‌ منادي‌ افزود: «و من‌ ضامن‌ اين ‌وعده‌ هستم‌» يعني: من‌ ضامنم‌ كه‌ اين‌ بار به‌ او داده‌ شود.

 

قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ ‏(73)

«گفتند: به‌ خدا سوگند شما خوب‌ مي‌دانيد كه‌ ما نيامده‌ايم‌ تا در زمين‌ فساد كنيم‌ و ما هرگز دزد نبوده‌ايم‌» يعني: برادران‌ يوسف‌ علیه السلام  سوگند خوران‌ گفتند: قطعا يوسف‌علیه السلام  و يارانش‌ مي‌دانند كه‌ ساحت‌ ما از اين‌ اتهام‌ مبراست‌ و دامن‌ ما از پليدي‌ فسادافروزي‌ در زمين‌ كه‌ دزدي‌ از بزرگترين‌ گونه‌ها و نمونه‌هاي‌ آن‌ مي‌باشد، پاك ‌است‌ و شما اين‌ حقيقت‌ را در سفر قبلي‌مان‌ به‌ مصر خوب‌ دانسته‌ايد، به‌ همين‌ دليل ‌نيز بود كه‌ سرمايه‌مان‌ را در بارهايمان‌ نهاده‌ و آن‌ را به‌ ما برگردانديد كه‌ اين‌ خود دليل‌ نهايت‌ امانتداري‌ ماست‌.

 

قَالُواْ فَمَا جَزَآؤُهُ إِن كُنتُمْ كَاذِبِينَ ‏(74)

«گفتند» مأموران‌ يوسف‌علیه السلام ، يا آن‌ منادي‌ «پس‌ اگر دروغگو باشيد» در آنچه‌ كه‌ از برائت‌تان‌ ادعا مي‌كنيد «كيفر آن‌ چيست‌؟» يعني: در آن‌ صورت، نزد شما جزاي‌ سرقت‌ پيمانه‌ چيست‌؟.

 

قَالُواْ جَزَآؤُهُ مَن وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ ‏(75)

«گفتند» برادران‌ يوسف‌ علیه السلام  «كيفرش‌ همان‌ كسي‌است‌ كه‌ جام‌ در بار او پيدا شود پس‌ كيفرش‌ خود اوست‌» يعني: كيفر دزدي‌ پيمانه، گرفتن‌ همان‌ كسي‌ است‌ كه ‌پيمانه‌ در بار او پيدا شود. آري‌! جزاي‌ دزد در آيين‌ يعقوب‌علیه السلام  اين‌ بود كه‌ به ‌مدت‌ يكسال‌ برده‌ آن‌ كسي‌ مي‌ گشت‌ كه‌ از وي‌ دزدي‌ كرده‌ بود «ما ستمكاران‌ را» كه‌ بر ديگران‌ با ار تكاب‌ سرقت‌ ستم‌ مي‌كنند «اين‌گونه‌ كيفر مي‌دهيم‌» و يوسف‌علیه السلام  هم‌ دقيقا در انتظار شنيدن‌ همين‌ سخن‌ بود.

 

فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَاء أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَن يَشَاءَ اللّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مِّن نَّشَاء وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ ‏(76)

«پس‌ شروع‌ كرد» يوسف‌ «به‌» بازرسي‌ «بارهاي‌ آنان‌» يعني: بارهاي‌ برادران‌ ده‌گانه‌ «پيش‌ از بار برادرش‌» براي‌ دفع‌ تهمت‌ از خود و پنهان‌ كردن‌ حيله‌اي‌ كه ‌انديشيده‌ بود «آن‌گاه‌ آن‌ را» يعني: آن‌ جام‌ يا پيمانه‌ را «از بار برادرش‌ بيرون‌ آورد، اين‌گونه‌ به‌ يوسف‌ تدبير و ترفند آموختيم‌» يعني: به‌ او اين‌ ترفند را وحي‌ كرديم‌. كيد: حيله‌اي‌ است‌ كه‌ فرجام‌ آن‌ افتادن‌ شخص‌ فريب‌ خورده‌ از جايي‌ كه‌ احساس ‌نمي‌كند در امر ناخوشايندي‌ است‌ كه‌ هيچ‌ راهي‌ براي‌ دفع‌ آن‌ وجود ندارد «چرا كه ‌او نمي‌توانست‌ برادرش‌ را طبق‌ رسم‌ و آيين‌ پادشاه‌ بازداشت‌ كند» زيرا در آيين ‌پادشاه‌ كيفر دزد اين‌ بود كه‌ مورد ضرب‌ و شتم‌ قرار گرفته‌ و دو برابر مالي‌ را كه‌ دزديده‌ است، غرامت‌ بدهد، نه‌ اين‌كه‌ ـ مانند شريعت‌ يعقوب‌علیه السلام  ـ به‌ مدت‌ يك‌ سال‌ برده‌ ساخته‌ شود «ليكن‌ او را اسير گرفت‌» يوسف‌علیه السلام  «به‌ مشيت ‌خداوند» كه‌ اين‌ راه‌ را بدو نمود «درجات‌ كساني‌ را كه‌ بخواهيم‌ بالا مي‌بريم‌» با بخشيدن‌ انواع‌ علوم‌ و معارف‌ و عطيه‌ها و كرامت‌ها به‌ آنان‌ چنان‌كه‌ درجه‌ يوسف‌علیه السلام  را با اين‌ مواهب‌ بلند برديم‌ «و فوق‌ هر صاحب‌ دانشي‌» از آنان‌كه ‌خداوند جلّ جلاله  ايشان‌ را با علم، رفعت‌ و برتري‌ داده‌ است‌ «دانشوري‌ است‌» كه‌ از نظر مرتبه‌ علمي، از ايشان‌ برتر و بلندمرتبه‌تر است‌. حسن‌ بصري‌ در تفسير اين‌ جمله‌ مي‌گويد: «هيچ‌ دانشمندي‌ نيست‌ مگر اين‌كه‌ فوق‌ آن‌ دانشمندي‌ است‌ تا اين‌كه‌كار به‌ خداي‌ عزوجل‌ منتهي‌ مي‌شود و اوست‌ كه‌ بر فراز همه‌ دانايان‌ و دانشوران‌ قرار دارد». به‌ قولي‌ ديگر: معناي‌ «فوق‌ كل‌ ذي‌ علم‌ عليم‌» اين‌ است: برتر از همه‌ اهل‌ علم‌ و دانش، دانايي‌ است‌ كه‌ خداي‌ سبحان‌ مي‌باشد.

 

قَالُواْ إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنتُمْ شَرٌّ مَّكَاناً وَاللّهُ أَعْلَمْ بِمَا تَصِفُونَ ‏(77)

«گفتند» برادران‌ يوسف‌علیه السلام  «اگر او دزدي‌ كرده‌» يعني: اگر اين ‌بار بنيامين‌ دزدي ‌كرده، دور از تصور نيست‌ زيرا «پيش‌ از اين‌ نيز برادرش‌ دزدي‌ كرده‌ بود» منظور آنها يوسف‌علیه السلام  بود. به‌ قولي: يوسف‌علیه السلام  به‌ انگيزه‌ مبارزه‌ با منكر، بت‌ طلايي‌اي‌ را از جد مادري‌ خويش‌ ربوده‌ و آن‌ را شكست‌ و در راه‌ افگند. به‌ قولي‌ ديگر: برادران‌ يوسف‌علیه السلام  هنوز هم‌ در دل‌ بر وي‌ حسد مي‌بردند لذا در اينجا به‌ دروغ‌ نسبت‌ دزدي‌ به‌ وي‌ دادند و اصلا چنين‌ كاري‌ از سوي‌ يوسف‌علیه السلام  ـ حتي‌ در مورد آن‌ بت‌ ـ سابقه‌ نداشت‌ «پس‌ يوسف‌ اين‌ سخن‌ را در ضمير خود پنهان‌ داشت‌» يعني: يوسف ‌علیه السلام  آزار و صدمه‌ روحي‌اي‌ را كه‌ اين‌ سخنشان‌ به‌ وي‌ وارد كرد، فروخورد و اصلا آن‌ را بروز نداد، ليكن‌ در دل‌ خود «گفت: شما بدتريد در منزلت‌ خود» از آن‌ كسي‌ كه‌ به‌ او نسبت‌ دزدي‌ داديد و او از اين‌ نسبت‌ دروغين ‌كاملا پاك‌ و مبراست‌. يعني: اين‌ شما بوديد كه‌ كرديد آنچه‌ كرديد; از افگندن‌ من ‌در چاه، دروغ ‌گفتن‌ به‌ پدر و افعال‌ ديگري‌ كه‌ گوياي‌ دنائت‌ و پستي‌ شماست‌ «وخدا به‌ آنچه‌ وصف‌ مي‌كنيد» از باطل‌ و ناروا، با نسبت‌ دادن‌ دزدي‌ به‌ من‌ و برادرم‌ بنيامين‌ «داناتر است‌».

 

قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ‏(78)

و چون‌ به‌ اقتضاي‌ اعتراف‌ خود برادران، برده ‌ساختن‌ بنيامين‌ الزامي‌ شد، آن ‌وقت‌ شروع‌ كردند به‌ دلجويي‌ يوسف‌علیه السلام  و برانگيختن‌ عاطفه‌ وي: «گفتند: اي ‌عزيز! همانا او پدري‌ پير و سالخورده‌ دارد» كه‌ نمي‌تواند بر فراق‌ وي‌ شكيبايي‌ كند، از سويي‌ پدرش‌ به‌ علت‌ ضعف‌ و كهولت‌ سن‌ قادر نيست‌ كه‌ خود نزد پسر آيد «پس‌ يكي‌ از ما را به‌ جاي‌ وي‌ بگير» كه‌ نزد تو بماند زيرا بنيامين‌ در قلب‌ پدر منزلتي‌ دارد كه‌ هيچ‌ يك‌ از ما داراي‌ آن‌ نيستيم‌ بنابراين، او چنان‌كه‌ از فراق‌ بنيامين ‌دردمند و نالان‌ مي‌شود، از فراق‌ هيچ‌ يك‌ از ما نمي‌شود «همانا ما تو را از نيكوكاران‌ مي‌بينيم‌» بر كافه‌ مردم‌ و مخصوصا بر خود. پس‌ با برآوردن‌ اين ‌خواسته، احسان‌ خويش‌ را بر ما به‌ انجام‌ و اتمام‌ رسان‌.

 

قَالَ مَعَاذَ اللّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلاَّ مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظَالِمُونَ ‏(79)

«گفت‌» يوسف‌علیه السلام  «پناه‌ بر خدا از آن‌كه‌ جز كسي‌ را كه‌ كالاي‌ خود را نزد وي ‌يافته‌ايم، بازداشت‌ كنيم‌» و او كسي‌ جز بنيامين‌ نيست‌. پس‌ بنابر فتواي‌ خودتان، برده‌ گرفتن‌ او براي‌ ما رواست‌ نه‌ فرد ديگري‌ بجز وي‌ «زيرا در آن‌ صورت‌ قطعا ستمكار خواهيم‌ بود» اگر بي‌گناهي‌ را به‌جايش‌ به‌ بردگي‌ گيريم‌.

 

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُواْ مِنْهُ خَلَصُواْ نَجِيّاً قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُواْ أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقاً مِّنَ اللّهِ وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرْضَ حَتَّىَ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ‏(80)

«پس‌ چون‌ از او» يعني: از يوسف‌علیه السلام  و ياري‌ وي‌ در دادن‌ پاسخ‌ مساعد به‌ اين ‌درخواست؛ «نوميد شدند، مشورت‌كنان‌ تنها به‌ خلوت‌ رفتند» يعني: خود را به‌ كناري‌ كشيده‌ با همديگر نجوا و مشورت‌ كردند «گفت‌ بزرگترشان‌» در سن‌ كه ‌نامش‌«روبيل‌» بود. به‌ قولي: مراد بزرگترشان‌ در رأي‌ و خرد است‌ كه‌ نامش‌ «شمعون‌» بود، به‌ دليل‌ اين‌كه‌ او رئيس‌شان‌ بود «مگر نمي‌دانيد كه‌ پدرتان‌ از شما به‌نام‌ خدا پيماني‌ استوار گرفته‌ است‌» كه‌ پسرش‌ را حفظ كنيد و او را به‌ وي‌ برگردانيد «و پيش‌ از اين‌ هم‌ درباره‌ يوسف‌ تقصير كرديد» يعني: به‌ تقصير خود در حق‌ يوسف‌علیه السلام  و اين‌كه‌ عهد پدر را در باره‌ وي‌ نگاه‌ نداشته‌ و رعايت‌ نكرديد، نيز داناييد «پس‌ من‌ هرگز از اين‌ سرزمين‌» مصر «قدم‌ بيرون‌ نمي‌گذارم‌» و پيوسته‌ درآن‌ اقامت‌ مي‌گزينم‌ «تا وقتي‌كه‌ پدرم‌ به‌ من اجازه‌ دهد» به‌ ترك‌ مصر و خارج‌ شدن ‌از آن‌ «يا خدا در حق‌ من‌ داوري‌ كند و او بهترين‌ داوران‌ است‌» زيرا اوست‌ كه‌ به ‌عدالت‌ حكم‌ مي‌كند. در معني‌ جمله‌ (يا خدا در حق‌ من‌ داوري‌ كند) سه‌ وجه‌آمده‌ است:

1 ـ خداوند جلّ جلاله  به‌ پيروزي‌ام‌ بر كسي‌ كه‌ برادرم‌ را گرفته‌ است‌ حكم‌ كند لذا با وي ‌بجنگم‌ و برادرم‌ را از وي‌ باز گيرم‌.

2 ـ خداوند جلّ جلاله  به‌ پدرم‌ يعقوب‌علیه السلام  حقيقت‌ ماجرا را وحي‌ كند.

3 ـ در مصر بميرم‌.

 

ارْجِعُواْ إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُواْ يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلاَّ بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ ‏(81)

سپس‌ به‌ برادرانش‌ دستور داد كه‌ عذر خويش‌ را به‌ پدر بازگويند و گفت: «اي‌برادران‌! پيش‌ پدرتان‌ بازگرديد و بگوييد: پدرجان‌! پسرت‌ دزدي‌ كرد» حكمشان‌ به‌ دزدي‌ در حق‌ بنيامين، به‌ سبب‌ آن‌ بود كه‌ بيرون‌كردن‌ پيمانه‌ پادشاه‌ را از باردان ‌وي‌ مشاهده‌ كردند «و گواهي‌ نداديم‌ جز به‌ آنچه‌ مي‌دانستيم‌» از بيرون‌ آوردن‌ پيمانه ‌از باردان‌ وي‌ «و ما نگهبان‌ علم‌ غيب‌ نبوديم‌» تا كنه‌ و باطن‌ ماجرا بر ما روشن‌ شود كه‌ آيا واقع‌ امر همان‌ است‌ كه‌ ما دانسته‌ايم، يا واقعيت‌ برخلاف‌ آن‌ است‌؟

شايد هدفشان‌ از اين‌ تعبير: (و ما نگهبان‌ علم‌ غيب‌ نبوديم‌) القاء اين‌ معني‌ بود كه‌ بنيامين‌ در حالي‌ دزدي‌ كرده‌ كه‌ ايشان‌ به‌ خواب‌ بوده‌اند، يا در حالي‌ مرتكب ‌دزدي‌ شده‌ است‌ كه‌ از چشمشان‌ پنهان‌ بوده‌ است‌ بنابراين، حقيقت‌ را فقط خدا جلّ جلاله  مي‌داند و گواهي‌شان‌ در اين‌ مورد بر اساس‌ ظاهر قضيه‌ است‌. يا مرادشان ‌اين‌ بود كه: ما به‌ عواقب‌ امور دانا نبوده‌ايم‌ پس‌ وقتي‌ كه‌ به‌ تو عهد سپرديم؛ بنيامين ‌را بر مي‌گردانيم، چه‌ مي‌دانستيم‌ كه‌ او دزدي‌ مي‌كند؟.

 

وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيْرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ‏(82)

«و» اي‌ برادران‌! به‌پدر بگوييد: پدرجان‌! «از دهي‌ كه‌ در آن‌ بوده‌ايم ‌بپرس‌» يعني: از مردم‌ ده‌ محل‌ بودوباش‌ ما كه‌ از قراي‌ مصر است، بپرس‌ «و از كارواني‌ كه‌ درآن‌ آمده‌ايم‌» يعني: همچنان‌ از كاروانياني‌ كه‌ همراه‌ با آنان‌ در يك ‌قافله‌ به‌ ديارمان‌ برگشته‌ايم، بپرس‌. به‌ قولي: آن‌ كاروانيان، مردمي‌ شناخته‌ شده‌ از همسايگان‌ يعقوب‌علیه السلام  بودند «و ما قطعا راست‌ گوييم‌» در آنچه‌ گفتيم‌.

 

قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّهُ أَن يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ‏(83)

«گفت‌» يعقوب‌علیه السلام  پس‌ از آن‌ كه‌ سخنانشان‌ را شنيد: «بلكه‌ نفسهاي‌ شما امري ‌را براي‌ شما آراسته‌ است‌» يعقوب‌علیه السلام  آنها را نظر به‌ سابقه‌اي‌ كه‌ در كار يوسف‌علیه السلام  داشتند، متهم‌ دانست‌ و گفت: چنين‌ نيست‌ كه‌ شما مي‌گوييد بلكه‌ بار ديگر نفسهاي ‌اماره‌تان‌ شما را به‌ گردابي‌ ديگر افگنده‌ است‌ لذا اين‌ سخنتان‌ كه‌ (پسرت‌ دزدي ‌كرد)، خود ترفندي‌ ديگر است‌ و در واقع‌ امر او دزدي‌ نكرده‌ است‌. به‌ قولي: مراد وي‌ از اين‌ سخن‌ اين‌ بود كه‌ شما از بردن‌ بنيامين‌ و جدا كردنش‌ از من‌ هدفي‌جز منفعت‌طلبي‌ خود نداشته‌ايد «پس‌ صبر من، صبري‌ است‌ جميل‌» صبر جميل: صبري‌ است‌ كه‌ صاحب‌ آن‌ از خود شكوه‌ و گلايه‌اي‌ بروز نمي‌دهد بلكه‌ استرجاع ‌(إنا لله‌ وإنا إليه‌ راجعون‌) گفته‌ و كار خويش‌ را به‌ خداوند متعال‌ تفويض‌ مي‌كند «اميد كه‌ خداوند همه‌ آنان‌ را» يعني: يوسف‌علیه السلام ، برادرش‌ بنيامين‌ و فرزند سومم‌ را كه‌ در مصر باقي‌ مانده‌ است‌ «به‌سوي‌ من‌ يكجا باز آورد، همانا او داناي‌ با حكمت ‌است‌» داناست‌ به‌ حال‌ محزون‌ و پريشان‌ من‌، با حكمت‌ است‌ در كارها و قضا وقدر خويش‌ و از جمله‌ در مبتلا ساختن‌ من‌ به‌ اين‌ پريشاني‌.

 

وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ ‏(84)

«و» بعد ازآن، يعقوب‌علیه السلام  «از آنان‌ روي‌ گردانيد» و از سخن‌گفتن‌ با آنان‌ امتناع‌ كرد «و گفت: اي‌ دريغ‌ بر يوسف‌!» چرا كه‌ اين‌ غم‌ جديد، غم‌ كهنه‌ اما هميشه ‌شعله‌ور فراق‌ يوسف‌علیه السلام  را در نهاد وي‌ زنده‌ كرده‌ بود «و چشمانش‌ از اندوه‌ سپيد شد» يعني: از بسياري‌ گريه، سياهي‌ چشمانش‌ به‌ سپيدي‌ تبديل‌ شد و نابينا گشت‌ «پس‌ او از غم‌ پر شده‌ بود» چرا كه‌ اندوه‌ خود را فرومي‌خورد و آن‌ را اظهار نمي‌كرد.

البته‌ اندوه‌ خوردن‌ در سختي‌ها و مصيبت‌ها، امري‌ انساني‌ است‌ كه‌ اگر به ‌شكيبايي‌ و خود نگه‌داري‌ مقرون‌ باشد، شرعا مذموم‌ نيست‌ چنان‌كه‌ در حديث‌ شريف‌ آمده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم بر فوت‌ پسرشان‌ ابراهيم‌ گريستند و فرمودند: «در حقيقت‌ چشم‌ مي‌گريد و دل‌ مي‌گيرد، اما جز آنچه‌ كه‌ پروردگارمان‌ را خشنود سازد نمي‌گوييم‌ و اي‌ ابراهيم‌! البته‌ ما از فراق‌ تو محزونيم‌».

 

قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ ‏(85)

«گفتند» فرزندان‌ يعقوب‌علیه السلام  «به‌ خدا سوگند كه‌ پيوسته‌ يوسف‌ را ياد مي‌كني‌» از روي‌ تأسف‌ و درد و دريغ‌ و اندوه‌ و از شدت‌ احساس‌ فراق‌ و دلتنگي، پيوسته‌ نامش‌ را بر زبان‌ داري‌ «تا زار و نزار شوي‌» حرض: تباهي‌ در جسم‌ يا در عقل‌ از اثراندوه، يا پيري‌ يا مانند آن‌ است‌ «يا از هلاك‌شدگان‌ گردي‌» و بميري‌.

هدف‌ فرزندان‌ يعقوب‌علیه السلام  از اين‌ سخن، بازداشتن‌ پدر از گريه‌ و اندوه، به ‌انگيزه‌ شفقت‌ و دلسوزي‌ بر وي‌ بود، هرچند كه‌ آنان‌ خود سبب‌ اين‌ غمهايش ‌بودند. يعني: اي‌ پدر! يوسف‌علیه السلام  ديگر از ميان‌ رفته‌ است، يا ـ چنان‌كه‌ ادعا كرده ‌بودند ـ او را گرگ‌ خورده‌ است‌ و ديگر تا بميري‌ هرگز او را نخواهي‌ ديد. پس ‌ديگر گريه‌ و ناله‌ به‌ حالت‌ چه‌ سودي‌ دارد؟.

 

قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ‏(86)

«گفت‌» يعقوب‌علیه السلام  «جز اين‌ نيست‌ كه‌ من‌ شكايت‌ غم‌ و اندوه‌ سخت‌ خود را پيش‌خدا مي‌برم‌» بث: آنچه‌ كه‌ به‌ انسان‌ از امور بسيار اندوه‌بار مي‌رسد، به‌طوري‌ كه‌آن‌ اندوه‌ چنان‌ سخت‌ و دشوار است‌ كه‌ او بر پنهان‌ كردن‌ آن‌ قادر نيست‌. پس ‌«بث‌» بزرگترين‌ و دشوارترين‌ اندوه‌ است‌ «و از جانب‌ خدا آنچه‌ را كه‌ شما نمي‌دانيد مي‌دانم‌» از لطف‌ و احسان‌ وي‌ و پاداش‌ دادنش‌ بر مصيبت‌. به‌ قولي: مراد يعقوب‌علیه السلام  از اين‌ سخن، آگاهي‌اش‌ از طريق‌ وحي‌ بر زنده‌ بودن‌ يوسف‌علیه السلام  بود.به‌ قولي‌ ديگر: مراد وي‌ علمش‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ بود كه‌ رؤياي‌ يوسف‌علیه السلام ، رؤيايي ‌راستين‌ بوده‌ است‌ و حتما تحقق‌ پيدا مي‌كند.

 

يَا بَنِيَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ‏(87)

«اي‌ پسران‌ من‌! برويد و از يوسف‌ و برادرش‌ تحسس‌ كنيد» تحسس: جست‌وجودر كار خير است، اما تجسس، جست‌وجو در كار شر «و از روح‌ خدا» يعني: از گشايش‌ و فرج‌ وي‌ «نوميد مباشيد» و هر چه‌ كه‌ انسان‌ از آن‌ به‌ جنبش‌ و نشاط درآيد و لذت‌ ببرد، «روح‌» ناميده‌ مي‌شود «زيرا جز گروه‌ كافران‌ كسي‌ از رحمت‌ خدا نوميد نمي‌شود» زيرا كافران‌ به‌ قدرت‌ خداي‌ سبحان‌ و صنع‌ عظيم‌ و الطاف‌ پنهاني ‌وي، علم‌ ندارند.

 

فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ ‏(88)

«پس‌ چون‌» برادران‌ بار سوم‌ «بر او» يعني‌ بر يوسف‌علیه السلام  «وارد شدند، گفتند: اي‌ عزيز» برخي‌ از مفسران‌ از اطلاق‌ لقب ‌«عزيز» بر يوسف‌علیه السلام ، چنين‌ فهميده‌اند كه‌ او در اين‌ وقت‌ به‌ مقام‌ مولايش‌ در مسند پادشاهي‌ مصر نشسته‌ بود ولي‌ قول ‌راجح‌ اين‌ است‌ كه‌ لقب ‌«عزيز» در مصر براي‌ هر صاحب‌ مقام‌ و منصبي‌ بزرگ‌ به‌كار مي‌رفت‌. آري‌! برادران‌ گفتند: اي‌ عزيز «به‌ ما و خانواده‌ ما آسيب‌ رسيده‌ است‌» يعني: به‌ ما و خانواده‌ ما از كمي‌ باران، گرسنگي‌ و نيازمندي، رنج‌ وبيماري، ضعف‌ و ناتواني‌ رسيده‌ است‌ «و سرمايه‌اي‌ ناچيز آورده‌ايم‌» سرمايه‌اي‌ كه ‌تجار به‌سبب‌ كمي‌ و بي‌مقداري، آن‌ را نمي‌پذيرند و مسترد مي‌كنند «پس‌ به‌ ماپيمانه‌اي‌ تمام‌ و كمال‌ بده‌ و بر ما تصدق‌ كن‌» يا به‌ آنچه‌ كه‌ افزون‌ بر سرمايه‌مان‌ به‌ ما مي‌دهي، يا به‌ چشم‌ پوشيدن از ناسره‌بودن‌ سرمايه‌اي‌ كه‌ باخود آورده‌ايم‌. يا مرادشان‌ برگرداندن‌ برادر به‌ آنان‌ بود «كه‌ خدا صدقه‌دهندگان‌ را پاداش‌ مي‌دهد» در اينجا او را به‌ زبان‌ ايمان‌ مخاطب‌ ساختند.

 

قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ ‏(89)

پس‌ چون‌ يوسف‌علیه السلام  حال‌ و روز سختي‌ را كه‌ خانواده‌اش‌ درآن‌ قرار داشتند، از زبان‌ برادرانش‌ شنيد و پدر و اندوه‌ سخت‌ وي‌ را در از دست ‌دادن‌ دو فرزند محبوبش‌ به‌ يادآورد، رقت‌ و رأفت‌ و شفقت‌ بر پدر و برادرانش‌ در جان‌ او شوري ‌به‌پا كرد و بيش‌ از اين‌ نتوانست‌ خود را نگاه‌ دارد و «گفت: آيا دانستيد وقتي‌ كه‌ نادان‌ بوديد با يوسف‌ و برادرش‌ چه‌ كرديد؟» آن‌گاه‌ كه‌ به‌ گناهي‌ كه‌ در آن‌ اعمالتان‌ بود، علم‌ نداشتيد و پايه‌ معرفتتان‌ از درك‌ فرجام‌ آن‌ اعمال‌ كوتاه‌ بود؟ شايان‌ ذكر است ‌كه‌ آنچه‌ با يوسف ‌علیه السلام  كردند، همان‌ است‌ كه‌ خداي‌ سبحان‌ در اين‌ سوره‌ داستان ‌آن‌ را بيان‌ كرده، اما آنچه‌ با برادرش‌ بنيامين‌ كردند، اندوه‌ و دردي‌ بود كه‌ از فراق ‌برادرش‌ يوسف‌علیه السلام  در جان‌ وي‌ افگندند و اهانت‌ها و تحقيرهايي‌ بود كه‌ بنيامين‌ ازآنان‌ مي‌ديد. از پدرش‌ ـ يعقوب‌علیه السلام  ـ كه‌ چه‌ دردها و اندوه‌ها در فراق‌ وي‌ و بنيامين‌ كشيده‌ بود ـ نام‌ نبرد، به‌سبب‌ تعظيم‌ پدر و والا شمردن‌ قدر و جايگاه‌ وي‌.

 

قَالُواْ أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ‏(90)

برادران‌ «گفتند: آيا به‌ تحقيق‌ تو خود يوسفي‌؟» اين‌ سؤالشان‌ از روي‌ تعجب‌ و شگفت‌زدگي‌ بود. به‌ قولي: آنان‌ به‌ مجرد اين‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  گفت: (مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ)  : (با يوسف‌ و برادرش‌ چه‌كرديد؟)، يوسف‌علیه السلام را شناختند زيرا با شنيدن‌ اين‌ سخن، يكباره‌ به‌ خود آمدند و فهميدند كه‌ جز يوسف‌علیه السلام  كسي‌ ديگر نمي‌تواند در اين‌ موقعيت‌ با چنين‌ لحني‌ در اين‌ باره‌ سخن‌ بگويد «گفت: آري، من ‌يوسفم‌» گويي‌ او گفت: آري‌! من‌ همان‌ مظلوم‌ غريبي ‌هستم‌ كه‌ شما حرام‌ را در حق‌ وي‌ حلال‌ پنداشته‌ و قصد كشتن‌ و سر به‌نيست ‌كردن‌ وي‌ را كرديد «و اين ‌برادر» مظلوم‌ «من‌ است‌» كه‌ بر وي‌ نيز ستم‌ روا داشته‌ايد «به‌ راستي‌ خداوند بر ما منت‌ نهاد» با نجات‌ دادنم‌ از چاه‌ و زندان، بالا بردن‌ مقام‌ و جايگاهم‌ و فراهم‌ كردن‌ اسباب‌ وصل‌ و الفت‌ بعد از فراقي‌ سخت‌ و پر محنت‌. چنين‌ بود كه‌يوسف‌علیه السلام  قبل‌ از آن‌كه‌ به‌ سرزنش‌ و عتاب‌ آغاز نمايد، به‌ يادآوري‌ نعمت‌ شتافت ‌«بي‌گمان‌ هر كه‌ تقوا و صبر پيشه‌ كند، خدا پاداش‌ نيكوكاران‌ را ضايع ‌نمي‌كند» بدين‌سان‌ بود كه‌ يوسف‌علیه السلام  قبل‌ از هر چيز، به‌ بيان‌ فضل‌ عظيم ‌خداوند جلّ جلاله  بر خود و بر برادرش‌ بنيامين‌ پرداخت‌ و بدان‌ اقرار كرد.

 

قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنَا وَإِن كُنَّا لَخَاطِئِينَ ‏(91)

در اينجا بود كه‌ برادران‌ به‌ فضل‌ و برتري‌ يوسف‌علیه السلام  اعتراف‌ كرده‌ و «گفتند: به‌خدا سوگند كه‌ واقعا خدا تو را بر ما برتري‌ داده‌» و به‌ اوصاف‌ كمال‌ تو را بر ما برگزيده ‌است؛ از جمله‌ به‌ حسن‌ صورت، خوبي‌ سيرت، پادشاهي‌ و قدرت، نبوت‌ و غيره‌ «و ما بي‌گمان‌ خطا كار بوده‌ايم‌» خاطي: كسي‌ است‌ كه‌ تعمدا از وي‌ اعمال‌ ناشايست‌ سرزند، اما مخطي‌ء: كسي‌ است‌ كه‌ قصد انجام‌ دادن‌ كار خوبي‌ را دارد ولي‌ از رسيدن‌ به‌ آن‌ كار نيك‌ در خطا افتاده‌ و به‌ راهي‌ غير از آن‌ مي‌رود. خطا: گناه‌ است‌.

بدين‌گونه‌ بود كه‌ برادران‌ دانستند كه‌ از اعتراف‌ به‌ خطاهاي‌ گذشته‌ خود; از آن ‌جمله‌ افگندن‌ يوسف‌علیه السلام  در چاه‌ و خطاهاي‌ جديد خود; از آن‌ جمله‌ متهم‌ كردن‌ وي‌ به‌ سرقت، هيچ‌ گريز و گزيري‌ ندارند.

 

قَالَ لاَ تَثْرَيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ‏(92)

«يوسف‌ گفت: امروز بر شما هيچ‌ سرزنشي‌ نيست‌» يعني: امروز نه‌ شما را محكوم‌ مي‌كنم‌ و نه‌ به‌ شما توبيخ‌ و ملامت‌ روا مي‌دارم‌ و مادام‌ كه‌ به‌ گناه‌ خود اعتراف‌ كرده‌ايد، نسبت‌ به‌ شما با عفو و گذشت‌ برخورد مي‌كنم‌. پس‌ اگر امروز كه ‌روز سرزنش‌ است، بر شما سرزنشي‌ نباشد، بدانيد كه‌ در آينده‌ نيز نخواهد بود. سپس‌ در حقشان‌ چنين‌ دعا كرد: «خداوند شما را مي‌آمرزد و او مهربان‌ترين‌ مهربانان ‌است‌» يعني: وقتي‌ بنده‌ بينوايي‌ مانند من، شما را عفو كند، ديگر از بي‌نياز آمرزگار، جز عفو و آمرزش‌ چه‌ انتظار ديگري‌ مي‌توان‌ داشت‌؟.

 

اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ ‏(93)

«اين‌ پيراهن‌ مرا ببريد و آن‌ را بر روي‌ پدرم‌ بيفگنيد تا بينا شود» و نور ديده‌ به‌ وي ‌برگردد. آن‌ پيراهن‌ ـ به‌قول‌ صحيح‌تر ـ پيراهن‌ ابراهيم‌علیه السلام  بود كه‌ خداي‌ عزوجل ‌در اثنايي‌ كه‌ نمروديان‌ او را در آتش‌ افگندند، بر وي‌ از حرير بهشت‌ پوشاند، سپس‌ ابراهيم‌علیه السلام  آن‌ را بر تن‌ اسحاق‌علیه السلام ، اسحاق‌علیه السلام  بر تن‌ يعقوب‌علیه السلام  و يعقوب‌علیه السلام  بر تن‌ يوسف‌علیه السلام  پوشاند زيرا بر وي‌ از چشم‌زخم‌ بيم‌ داشت‌ ـ چنان‌كه‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم نيز روايت‌ شده‌ است‌ «و اهل‌ خويش‌ را همه‌ يكجا نزد من‌ آوريد» از زنان‌ و كودكان‌ و غيره‌ تا از آثار پادشاهي‌ام‌ متنعم‌ گردند چنان‌كه‌ از اخبار هلاكتم ‌متألم‌ گشتند.

 

وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ ‏(94)

«و چون‌ كاروان‌ رهسپار شد» از مصر به‌سوي‌ شام‌ و از آباديهاي‌ شهر مصر فاصله‌ گرفت‌ «پدرشان‌» يعقوب‌علیه السلام  «گفت‌» به‌ كساني‌ از خانواده‌اش‌ كه‌ در كنعان‌ نزد وي‌ بودند «همانا من‌ بوي‌ يوسف‌ را مي‌يابم‌» زيرا باد صبا به‌ اذن‌ باري‌تعالي ‌رايحه‌ روح‌نواز يوسف‌علیه السلام  را از آن‌ فاصله‌ دور كه‌ به‌ قولي‌ سه‌ شبانه‌ روز راه‌ و به‌ قولي‌ هشت‌ شبانه‌ روز يا بيشتر «هشتاد فرسخ‌» بود، به‌ مشام‌ جان‌ يعقوب‌ علیه السلام رساند و او را سرمست‌ و خرم‌ و فرحمند گردانيد. يعقوب‌علیه السلام  افزود: «اگر مرا به‌ كم‌خردي‌ نسبت‌ ندهيد» يعني: من‌ بوي‌ يوسف‌ را مي‌يابم‌ اگر مرا به‌ خرفتي‌ متهم ‌نكنيد. خرفتي‌ عبارت‌ از: كم‌شدن‌ عقل‌ به‌خاطر زيادي‌ سن‌ است‌.

 

قَالُواْ تَاللّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ ‏(95)

«گفتند: سوگند به‌ خدا كه‌ تو سخت‌ در خطاي‌ ديرينت‌ هستي‌» يعني: حاضران ‌خانواده‌ به‌ وي‌ گفتند: اي‌ يعقوب‌علیه السلام ! قطعا تو بر همان‌ شيوه‌ هميشگي‌ خود به‌سبب‌ افراط در محبت‌ يوسف‌علیه السلام ، از قضاوت‌ واقعي‌ در بيراهه‌ قرار داري، پيوسته ‌به‌ ياد او هستي، هرگز او را فراموش‌ نمي‌كني، مي‌پنداري‌ كه‌ او زنده‌ است‌ و اميدواري‌ كه‌ به‌سويت‌ باز گردد در حالي‌كه‌ از زماني‌ دور به‌ اين‌ سو، گرگ‌ او را خورده‌ و او ديگر در قيد حيات‌ نمي‌باشد.

البته‌ پاسخي‌ به‌ اين‌ درشتي‌ در جواب‌ پدر پير پيامبري، از ادب‌ به‌ دور بود.

 

فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ‏(96)

«پس‌ چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد» و به‌ يعقوب‌علیه السلام  رسيد «آن‌ پيراهن‌ را بر چهره‌ او انداخت‌ پس‌ بينا گشت‌» يعني: بينايي‌ يعقوب‌علیه السلام  با افگندن‌ پيراهن‌ يوسف‌علیه السلام  برچهره‌ وي‌ به‌ وي‌ برگشت‌ و چشمانش‌ سلامتي‌ خود را بازيافت‌ زيرا شادي‌ و نشاط و بهجت، توان‌ از دست‌ رفته‌ وي‌ را مجددا به‌ وي‌ برگردانيد. مژده‌ رسان‌ به‌ قول‌ سدي: يهوذا فرزند يعقوب‌علیه السلام  بود و دليل‌ اين‌كه‌ او حامل‌ اين‌ مژده‌ شد، اين‌ بود كه‌ همو حامل‌ پيراهن‌ آغشته‌ به‌ خون‌ دروغين‌ يوسف‌علیه السلام  نزد پدر نيز بود پس‌ خواست ‌تا آن‌ ننگ‌ را با اين‌ رنگ‌ بشويد «گفت‌» يعقوب‌علیه السلام  «آيا به‌ شما نگفته‌ بودم‌» كه ‌من‌ شميم‌ عطر يوسف‌علیه السلام  را مي‌يابم‌ ولي‌ شما در پاسخم‌ گفتيد آنچه‌ گفتيد! و آيا به‌ شما نگفته‌ بودم: «كه‌ همانا من‌ از جانب‌ خدا چيزهايي‌ مي‌دانم‌ كه‌ شما نمي‌دانيد» مراد يعقوب‌علیه السلام  سخني‌ است‌ كه‌ قبلا به‌ آنان‌ گفته‌ بود: (إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ)  «آيه/‌86».

 

قَالُواْ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ‏(97) قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ‏(98)

«گفتند: پدرجان‌! براي‌ ما درباره‌ گناهان‌ ما آمرزش‌ بخواه‌ كه‌ ما خطاكار بوده‌ايم‌» يعني: چون‌ برادران‌ يوسف‌علیه السلام  بعد از رسيدن‌ پيك‌ مژده‌رسان‌ به‌ كنعان ‌نزد پدر رسيدند، اين‌ سخن‌ را گفتند و اين‌گونه‌ به‌ گناه‌ خويش‌ اعتراف‌ كردند. يعقوب‌علیه السلام  به‌ اين‌ درخواست‌شان‌ وعده‌ مساعد داد و «گفت: به‌ زودي‌ از پروردگارم‌ براي‌ شما طلب‌ آمرزش‌ خواهم‌ كرد، همانا او آمرزنده‌ مهربان‌ است‌» زجاج‌ مي‌گويد: يعقوب‌علیه السلام  در دم‌ به‌ دعا شتاب‌ نكرد زيرا گناه‌ آنان‌ بسيار بزرگ‌ بود لذا خواست‌ تا در سحرگاهان‌ در خلوت‌ خويش‌ با خدايش‌ در حقشان‌ دعايي‌ خالصانه‌ نموده‌ و جوياي‌ ساعت‌ اجابت‌ گردد چرا كه‌ اين‌ وقت‌ براي‌ اجابت‌ دعا مساعدتر است‌. و اين‌ از شفقت‌ وي‌ بر فرزندانش‌ بود تا شايد خداوند منان‌ از تقصيراتشان‌ درگذرد. به‌ قولي‌ ديگر: يعقوب ‌علیه السلام  از آن‌ رو آمرزش‌ خواستن‌ برايشان‌ را به‌ تأخير افگند تا رأي‌ يوسف‌علیه السلام  را درباره‌ آنان‌ بداند، يا راستين ‌بودن‌ توبه‌ آنان‌ را بيازمايد.

 

فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ ‏(99)

آن‌گاه‌ يعقوب ‌علیه السلام  با همه‌ كسان‌ و نزديكانش‌ به‌سوي‌ مصر حركت‌ كرد. ابن‌كثير مي‌گويد: چون‌ يوسف‌ علیه السلام  از نزديك ‌شدنشان‌ به‌ مصر آگاه‌ شد، به‌ پيشوازشان ‌بيرون‌ آمد و پادشاه‌ امراي‌ خود و بزرگان‌ مردم‌ را فرمان‌ داد تا همراه‌ با يوسف‌علیه السلام  به‌ پيشواز يعقوب‌ پيامبر خدا بيرون‌ آيند «پس‌ چون‌ بر يوسف‌ در آمدند، پدر و مادر خود را در كنار خويش‌ گرفت‌» يعني: ايشان‌ را به‌ قرارگاه‌ خود نزد خودش‌ فرود آورد. مفسران‌ مي‌گويند: مراد از (مادر يوسف‌) زن‌ يعقوب‌علیه السلام  است‌ كه‌ خاله ‌يوسف ‌علیه السلام  بود زيرا مادر يوسف ‌علیه السلام  در هنگام‌ زايمان‌ برادرش‌ بنيامين‌ از دنيا رفته‌ بود. البته‌ اين‌ روايت‌ به‌ نقل‌ از منابع‌ اهل‌ كتاب‌ است، اما آنچه‌ از آيه‌ برمي‌آيد، گوياي‌ اين‌ است‌ كه‌ مراد، مادر حقيقي‌ يوسف‌علیه السلام  مي‌باشد «و گفت: به‌ خواست‌ خدا با امن‌ و امان‌ وارد مصر شويد» كه‌ از هر امر ناخوشايندي‌ ايمنيد. سبب‌ ايمني‌شان، جايگاه‌ و منزلتي‌ بود كه‌ يوسف ‌علیه السلام  در مصر داشت‌. به‌ قولي: وقتي‌ يوسف‌علیه السلام  در خارج‌ از شهر مصر به‌ پيشواز آنان‌ بيرون‌ آمد و به‌ انتظار آنان‌ در محلي‌ ايستاد و ايشان‌ بر وي‌ وارد شدند، در اينجا بود كه: (پدر و مادرش‌ را در كنار خود گرفت ‌و گفت: به‌ خواست‌ خدا با امن‌ و امان‌ وارد مصر شويد).

 

وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّداً وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقّاً وَقَدْ أَحْسَنَ بَي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاء بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ‏(100)

«و پدر و مادرش‌ را به‌ تخت‌ برنشاند» يعني: آنان‌ را با خود بر همان‌ تخت ‌پادشاهي‌اي‌ برنشاند كه‌ پادشاهان‌ بنا برعادت‌ برآن‌ مي‌نشينند «و آنان‌ در پيشگاه‌ او به‌ سجده‌ در افتادند» يعني: پدر و مادر و برادران‌ همه‌ در پيش‌ او به‌ سجده‌ درافتادند و اين‌ سجده‌ ـ كه‌ سجده‌ تحيت‌ و تكريم‌ است‌ نه‌ سجده‌ عبادت‌ ـ در شريعتشان‌ جايز بود «و گفت‌» يوسف‌علیه السلام  «اي‌ پدر! اين‌ است‌ تعبير خواب‌ من‌ كه ‌پيش‌ از اين‌ ديده‌ بودم‌» و آن‌ را همان‌ وقت‌ به‌ شما حكايت‌ كردم‌ «به‌يقين ‌پروردگارم‌ آن‌ را راست‌ گردانيد» با محقق‌ ساختن‌ تعبير آن‌ در عرصه‌ واقعيت‌ «و حقا كه‌ به‌ من‌ احسان‌ كرد» پروردگار بزرگ‌ من‌ «آن‌گاه‌ كه‌ مرا از زندان‌ خارج‌ ساخت‌».

يوسف‌علیه السلام  به‌ بيرون‌ آوردن‌ خود از چاه، اشاره‌اي‌ نكرد زيرا يادآوري‌ آن ‌نوعي‌ سرزنش‌ به‌ برادران‌ بود، درحالي‌ كه‌ او خود قبلا به‌ آنان‌ گفته‌ بود: امروز هيچ‌ سرزنشي‌ بر شما نيست‌! «و شما را از بيابان‌» يعني: از صحراي‌ كنعان‌ در سرزمين‌ شام‌ «به‌ اينجا آورد» يادآور مي‌شويم‌ كه‌ خانواده‌ يوسف‌علیه السلام  اهل‌ بيابان‌ و صاحب‌ چهارپايان‌ بودند و از آب‌ و چراگاهي‌ به‌ آب‌ و چراگاه‌ ديگري‌ كوچ‌ مي‌كردند «پس‌ از آن‌كه‌ شيطان‌ ميانه‌ من‌ و برادرانم‌ را به‌هم‌ زد» و ميان‌ ما خلاف ‌افگنده‌ بعضي‌ از ما را عليه‌ بعضي‌ ديگر برشوراند. بدين‌گونه‌ بود كه‌ يوسف‌علیه السلام  از روي‌ ادب‌ و به‌لحاظ گرامي‌داشت‌ و رعايت‌ خاطر برادران، گناه‌ آنان‌ را به‌ شيطان ‌حوالت‌ كرد «بي‌گمان‌ پروردگار من‌ نسبت‌ به‌ آنچه‌ بخواهد لطيف‌ است‌» يعني: او در برآوردن‌ آنچه‌ كه‌ بخواهد، صاحب‌ لطف‌ و مهرباني‌ است‌ و آن‌ را به‌ آسان‌ترين ‌شيوه‌ محقق‌ مي‌گرداند چرا كه‌ مشيت‌ حق‌ تعالي‌ بر هر امر سهل‌ يا دشواري‌ نافذ است ‌«زيرا او دانا» است‌ به‌ خلقش‌ و به‌ راههاي‌ مصلحت‌ آنها «حكيم‌ است‌» در سخنان ‌و افعال‌ و قضا و قدر خويش‌.

 

رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ‏(101)

«پروردگارا! تو به‌ من‌ بهره‌اي‌ از پادشاهي‌ دادي‌» كه‌ آن‌ بهره، توليت‌ وزارت ‌دارايي‌ (ماليه‌) در دولت‌ پادشاهي‌ مصر از سوي‌ وي‌ بود «و به‌ من‌ از تأويل ‌احاديث‌» يعني: تفسير كتب‌ الهي‌ و تعبير خوابها «آموختي، اي‌ فاطر آسمانها وزمين‌» فاطر: يعني: آفريننده، ابداع‌گر و پديدآورنده‌ «تويي‌ ولي‌ من‌» يعني: ياري‌دهنده‌ و متولي‌ امور من‌ «در دنيا و آخرت‌» كارساز و پشتيبان‌ من‌ در آنها تو هستي‌ «مرا مسلمان‌ بميران‌ و مرا به‌ صالحان‌ ملحق‌ گردان‌» يعني: مرا در طول ‌زندگي‌ام‌ بر اسلام‌ پايدار گردان، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ از اسلام‌ لحظه‌اي‌ جدا نشوم‌ تا سرانجام‌ بر آن‌ بميرم‌ و مرا به‌ نيكان‌ و صالحان‌ از پيامبران‌ علیهم السلام ـ اعم‌ از پدرانم‌ و غير ايشان‌ ـ ملحق‌ گردان‌ تا به‌ پاداشي‌ همانند پاداش‌ و درجات‌ آنان‌ در نزد تو نايل‌ شوم‌.

ابن‌كثير مي‌گويد: «در اينجا سه‌ احتمال‌ وجود دارد; اول‌ اين‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  اين‌دعا را در هنگام‌ احتضار خويش‌ كرده‌ باشد. دوم‌ اين‌كه‌ او رحلت‌ از دنيا بر حال‌ اسلام‌ و پيوستن‌ به‌ صالحان‌ را در هنگامي‌ كه‌ اجلش‌ فرامي‌رسد و عمرش‌ به‌پايان ‌مي‌آيد، مسئلت‌ كرده‌ باشد، نه‌ اين‌كه‌ دردم‌ خواهان‌ مرگ‌ گرديده‌ باشد. سوم ‌اين‌كه‌ او در دم‌ طالب‌ مرگ‌ گرديده‌ باشد. بايد دانست‌ كه‌ طلب‌ مرگ‌ در شريعتشان ‌جايز بوده‌ است‌». ابن‌عباس‌ رضی الله عنه مي‌گويد: «هيچ‌ پيامبري‌ قبل‌ از يوسف‌علیه السلام  آرزوي ‌مرگ‌ نكرد». البته‌ چنين‌ آرزويي‌ در شريعت‌ ما جايز نيست‌ چرا كه‌ در حديث‌ شريف‌ به‌ روايت‌ بخاري‌ و مسلم‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم آمده‌ است: «هرگز يكي‌ از شما به‌خاطر رنج‌ و سختي‌اي‌ كه‌ به‌ وي‌ فرود آمده، آرزوي‌ مرگ‌ نكند زيرا اگر او نيكوكار باشد، با ادامه‌ حيات‌ بر نيكوكاري‌ خود مي‌افزايد و اگر بدكار باشد، چه‌بسا كه‌ در ادامه‌ زندگي، از پروردگار خويش‌ طلب‌ بخشودگي‌ كند پس‌ بايد بگويد: اللهم‌ أحيني‌ ما كانت‌ الحياة‌ خيراً  لي، وتوفني‌ إذا كانت‌ الوفاة‌ خيراً لي‌: بارخدايا! مرا تا آن‌گاه‌ كه‌ زندگي‌ به‌ خير من‌ است، زنده‌ بدار و مرا بميران‌ آن‌گاه‌ كه ‌مرگ‌ به‌ خير من‌ است‌».

اما در اينجا يك‌ استثنا وجود دارد و آن‌ زمان‌ ظهور فتنه‌ها در دين‌ است‌ كه‌ طلب‌ مرگ‌ در اين‌ هنگام‌ جايز مي‌باشد چنان‌كه‌ در حديث‌ شريف‌ به‌ روايت‌ معاذ آمده ‌است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند:«... پروردگارا! چون‌ به‌ قومي‌ فتنه‌اي‌ را مي‌خواستي، مرا به‌سويت‌ در حالي‌ قبض‌ كن‌ كه‌ به‌ آن‌ فتنه‌ درنيفتاده‌ باشم‌».

يادآور مي‌شويم‌ كه‌ يوسف‌ علیه السلام  در صدوبيست‌ يا صدوهفت‌ سالگي‌ درگذشت‌ و مصريان‌ در محل‌ دفنش‌ اختلاف‌ كردند، اما نهايتا به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدند كه‌ او را در صندوقي‌ از مرمر نهاده‌ و در بلنداي‌ نيل‌ دفن‌ كنند تا بركت‌ وي‌ هر دو جناح‌ نيل‌ را دربر گيرد، سپس‌ موسي‌علیه السلام  پيكر او را به‌ مدفن‌ پدرانش‌ در فلسطين‌ انتقال‌ داد.

از يعقوب‌علیه السلام  بگوييم: بنابه‌ برخي‌ از روايات؛ او بعد از آمدن‌ به‌ مصر، مدت ‌بيست‌ و چهارسال‌ با فرزندش‌ يوسف‌ علیه السلام  در آنجا اقامت‌ كرد، سپس‌ درگذشت‌ و وصيت‌ كرده‌ بود كه‌ او را در كنار پدرش‌ در شام‌ دفن‌ كنند. پس‌ جنازه‌ او را به‌ آنجا بردند و در كنار پدرش‌ دفن‌ كردند، يوسف‌علیه السلام  بعد از دفن‌ كردن‌ پدر در شام‌ به ‌مصر برگشت‌ و بعد از آن‌ بيست‌ و سه‌ سال‌ ديگر نيز زندگي‌ كرد.

 

ذَلِكَ مِنْ أَنبَاء الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ ‏(102)

«اين‌ داستان‌ از اخبار غيب‌ است‌ كه‌ آن‌ را به‌سوي‌ تو وحي‌ مي‌كنيم‌» اي‌ محمد‌ صلّی الله علیه و آله و سلّم! در حالي‌ كه‌ قبل‌ از وحي‌ ما، تو چيزي‌ از اين‌ اخبار را نمي‌دانستي‌ «و تو نزد آنان‌» يعني: نزد برادران‌ يوسف‌علیه السلام  «نبودي، آن‌گاه‌ كه‌ كارشان‌ را هماهنگ‌ و عزمشان ‌را جزم‌ كردند» و با هم‌ بر افگندن‌ يوسف‌علیه السلام  در چاه‌ همداستان‌ شدند «درحالي‌كه ‌آنان‌» در اين‌ حالت‌ «نيرنگ‌ مي‌كردند» در حق‌ يوسف‌علیه السلام  و برايش‌ تاروپود غايله‌ها را مي‌تنيدند. پس‌ از آنجا كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم به‌ هنگام‌ وقوع‌ اين‌ رويداد نزد آنان‌ نبودند و از آنجا كه‌ ايشان‌ در ميان‌ قومي‌ كه‌ از احوال‌ امت‌هاي‌ گذشته‌ آگاه ‌باشد، نيز نبودند و نه‌ با چنان‌ قومي‌ آميزش‌ و معاشرت‌ داشتند بنابراين، آگاهي ‌پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از اين‌ داستان، هيچ‌ منبع‌ ديگري‌ جز وحي‌ الهي‌ ندارد لذا آن‌ حضرت صلّی الله علیه و آله و سلّم  فقط از طريق‌ وحي‌ خداي‌ سبحان‌ از اين‌ داستان‌ آگاه‌ شدند. پس‌ اين ‌برهان‌ خود، براي‌ ايمان‌ آوردن‌ منكران‌ كافي‌ است‌.

 

وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ ‏(103)

«و» ليكن‌ با وصف‌ مشاهده‌ اين‌ همه‌ آيات‌ «بيشتر مردم‌ هر چند مشتاق ‌باشي‌» و در اين‌ راه‌ نهايت‌ سعي‌ و تلاش‌ خود را هم‌ به‌كاربري‌ «ايمان ‌نمي‌آورند» به‌ خداي‌ متعال؛ جز كسي‌ كه‌ او خود بر وي‌ رحم‌ كند; بدان‌ جهت‌ كه ‌بيشتر مردم‌ بينايي‌ باطني‌ خود را از دست‌ داده‌ و بر كفر پدران‌ خويش‌ مصمم‌اند.

بنا به‌ روايتي: قريش‌ و يهود از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم داستان‌ يوسف‌علیه السلام  و برادرانش‌ را پرسيدند پس‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم از طريق‌ وحي‌ از اين‌ داستان‌ آگاه‌ و آن‌ را به‌ شيوايي ‌تمام‌ به‌ آنان‌ تشريح‌ كردند، به‌ اميد آن‌كه‌ اين‌ امر سبب‌ ايمانشان‌ گردد اما آنها ايمان‌ نياورده‌ و شيوه‌اي‌ را درپيش‌ گرفتند كه‌ دور از انتظار رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم بود واين‌ امر رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم را سخت‌ محزون‌ گردانيد، بدين‌ جهت‌ خداوند متعال‌ آن‌ حضرت صلّی الله علیه و آله و سلّم  را به‌ صبر و شكيبايي‌ دعوت‌ كرد و دلجويي‌ نمود.

 

وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ‏(104)

«و تو از آنان‌ براي‌ آن‌ مزدي‌ نمي‌طلبي‌» يعني: تو در برابر تبليغ‌ قرآن‌ و تلاوت‌ آن ‌برايشان، مزدي‌ از آنان‌ نمي‌طلبي‌. يا از آنان‌ در برابر ايمان‌ آوردنشان‌ يا در برابر داستانهايي‌ كه‌ برايشان‌ حكايت‌ مي‌كني، مزد و مقرري‌اي‌ نمي‌طلبي‌ چنان‌كه‌ علما واحبار يهود چنين‌ كرده‌ و در برابر ابلاغ‌ آيات‌ تحريف‌ شده‌ تورات، از مردم‌ اغوا شده‌ خويش‌ مزد و پاداش‌ مي‌طلبند «آن‌» يعني: قرآن‌ «جز پندي‌ براي‌» عموم ‌«عالميان‌ نيست‌» پس‌ فقط به‌ قريش‌ اختصاص‌ ندارد.

 

وَكَأَيِّن مِّن آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ ‏(105)

«و چه‌ بسيار نشانه‌ها در آسمانها و زمين‌ است‌» كه‌ آنان‌ را به‌ يگانگي‌ خداوند جلّ جلاله  دلالت‌ و راهنمايي‌ مي‌كند; كه‌ از جمله‌ نشانه‌ها در آسمانها; استوار بودن‌ آنها بدون‌ ستون‌ و آراسته‌ بودن‌ آنها به‌ ستارگان‌ درخشان‌ اعم‌ از سيارات‌ و ثوابت‌ است‌ و از جمله‌ نشانه‌ها در زمين؛ كوه‌ها، بيابانها، درياها، سبزيها وجاندارانند كه‌ بشر را به‌ يگانگي‌ خداي‌ سبحان‌ و اين‌كه‌ او آفريننده‌ همه‌ اين ‌پديده‌هاست، دلالت‌ و راهنمايي‌ مي‌كنند ولي‌ بيشتر مردم‌ «بر آنها» يعني: از برابر آن‌ نشانه‌ها «مي‌گذرند در حالي‌ كه‌ از آنها» يعني: از تأمل‌ در آنها «روي‌ برمي‌گردانند» و بي‌اعتنا و بي‌توجه‌ به‌ آنچه‌ كه‌ اين‌ نشانه‌ها از دلايل‌ و براهين‌ دربردارند، وجود آفريننده‌ و يگانگي‌ وي‌ را انكار مي‌كنند و اگر هم‌ به‌ چشم‌ خويش ‌در آنها بنگرند، اما قطعا از تفكر و انديشه‌ و استدلال‌ و عبرت‌گرفتن‌ و درس‌آموختن‌ از آنها روي‌گردانند.

 

وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاَّ وَهُم مُّشْرِكُونَ ‏(106)

«و بيشترشان‌ به‌ خدا ايمان‌ نمي‌آورند جز اين‌كه‌ شريك‌ مي‌گيرند» يعني: بيشتر مردم‌ يگانگي‌ آفريننده‌ روزي‌دهنده‌ زنده‌كننده‌ ميراننده‌ را انكار نموده‌ و غير او را با وي‌ در عبادت‌ شريك‌ مي‌گردانند چنان‌كه‌ اهل‌ جاهليت‌ چنين‌ مي‌كردند زيرا آنان‌ از يك‌سو به‌ خداي‌ سبحان‌ و به‌ اين‌كه‌ او آفريننده‌ آنهاست‌ مقر و معترف‌ بودند ولي‌ از سوي‌ ديگر براي‌ او شركايي‌ قرارداده‌ و آنها را پرستش‌ مي‌كردند تا به‌ظن‌ و گمانشان‌ آن‌ شركا به‌ خداوند جلّ جلاله  نزديك‌شان‌ گردانند.

بايد يادآور شويم‌ كه‌ يهوديان‌ و نصاري‌ كه‌ كشيشان‌ و خاخام‌هاي‌ خود را بجز خدا جلّ جلاله  به‌ الوهيت‌ مي‌گيرند، نيز مانند آن‌ گروهند. همچنين‌ مانند آنانند معتقدان‌ به‌ مردگان؛ يعني‌ كساني‌ كه‌ مردگان‌ را بر آنچه‌ كه‌ هيچ‌ نيروي‌ ديگري‌ جز خداي‌ سبحان‌ بر آن‌ قادر نيست، توانا مي‌پندارند چنان‌كه‌ بسياري‌ از پرستشگران‌ قبور و مزارات‌ را بر اين‌ اعتقاد مي‌بينيم‌. اينان‌ از سويي‌ به‌ خداي‌ عزوجل‌ ايمان‌ دارند ولي ‌در عين‌ حال، غير وي‌ را صاحب‌ اختيار نفع‌ و زيان‌ مي‌پندارند و بدين‌گونه، بخشي‌ از عبادت‌ و نيايش‌ را صرف‌ آنان‌ مي‌كنند ـ كه‌ البته‌ اين‌ عين‌ شرك‌ است‌.

از ابوموسي‌اشعري‌ رضی الله عنه روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله وسلم در حديث‌ شريف ‌فرمودند: «هان‌ اي‌ مردم‌! از شرك‌ بپرهيزيد زيرا اين‌ شرك‌ از خزيدن‌ موريانه ‌پنهان‌تر است‌»، سپس‌ به‌ يارانشان‌ روش‌ پرهيز از شرك‌ خفي‌ را اين‌گونه‌ بيان‌كردند; بگوييد: اللهم‌ إنا نعوذ بك‌ من‌ أن‌ نشرك‌ بك‌ شيئا نعلمه‌ ونستغفرك‌ لما لا نعلمه: بار خدايا! به‌ تو پناه‌ مي‌بريم‌ از اين‌كه‌ چيزي‌ را با تو شريك‌ آوريم‌ كه‌ مي‌دانيم‌ و از تو براي‌ آنچه‌ كه‌ نمي‌دانيم، آمرزش‌ مي‌خواهيم‌».

 

أَفَأَمِنُواْ أَن تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِّنْ عَذَابِ اللّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ‏(107)

«آيا ايمنند از اين‌كه‌ عذاب‌ فراگير خدا به‌ آنان‌ در رسد» غاشيه: عذابي‌ است ‌همه‌گير كه‌ همگان‌ را پوشش‌ دهد. به‌ قولي: مراد از غاشيه، همان‌ برپا شدن‌ قيامت‌است‌. به‌ قولي‌ ديگر: غاشيه‌ عبارت‌ از صاعقه‌ها و كوبنده‌هاست‌ «يا قيامت‌ ناگهان ‌برآنان‌ فرارسد» يعني: غافل‌گيرانه‌ «در حالي‌ كه‌ بي‌خبر باشند» از آمدن‌ آن‌؟ پس‌اگر كار چنين‌ است‌ كه‌ آنان‌ در ميان‌ فرود آمدن‌ عذاب‌ يا فرا رسيدن‌ قيامت‌ قراردارند، ديگر چرا ايمان‌ نمي‌آورند و باز هم‌ بر شرك‌ خويش‌ اصرار مي‌ورزند؟.

 

قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَاْ وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللّهِ وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ‏(108)

«بگو: اين‌ است‌ راه‌ من‌» اين‌ دعوتي‌ كه‌ به‌سوي‌ آن‌ فرامي‌خوانم‌ و اين‌ راه‌ و روشي‌ كه‌ برآن‌ هستم، راه‌ من‌ است؛ يعني‌ سنت‌ من‌ است‌. سپس‌ اين ‌«راه‌» را چنين‌ تفسير مي‌كند: «با بصيرت‌ به‌سوي‌ خدا دعوت‌ مي‌كنم‌» يعني: با حجت‌ آشكار و با يقين‌ و برهان‌ و شناختي‌ كه‌ از صحت‌ و درستي‌ پيام‌ خود دارم، به‌سوي‌خدا جلّ جلاله  دعوت‌ مي‌كنم‌ «من‌ و پيروانم‌» يعني: كساني‌ كه‌ پيرو من‌اند و به‌ راه‌ و روش‌ من‌ رهنمون‌ شده‌ اند نيز به‌سوي‌ اين‌ راه‌ دعوت‌ مي‌كنند. يا معني‌ اين‌ است: من‌ و پيروانم‌ هر دو بر حجتي‌ آشكار از سوي‌ خداوند جلّ جلاله  قرارداريم‌ «و خدا منزه ‌است‌» يعني: او را از هرگونه‌ شريك‌ و همتايي‌ تنزيه‌ و تقديس‌ مي‌كنم‌ «و من‌ از مشركان‌» به‌ خداي‌ سبحان، يعني‌ از كساني‌كه‌ به‌ او شركا و همتاياني‌ مقرر مي‌كنند «نيستم‌».

 

وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُّوحِي إِلَيْهِم مِّنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ يَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَيَنظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ اتَّقَواْ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ‏(109)

«و پيش‌ از تو نيز جز مرداني‌ از اهل‌ شهرها را» به‌ رسالت‌ «نفرستاديم‌ كه‌ به‌ آنان‌ وحي‌ مي‌فرستاديم‌» يعني: به‌ آن‌ رسولان‌ بشر وحي‌ مي‌فرستاديم‌ چنان‌كه‌ به‌ تو وحي‌ مي‌فرستيم‌ و رسولان‌ ما در ميان‌ بشر، فرشته‌ نبوده‌اند پس‌ چگونه‌ آنها فرستادن‌ تو را به‌ رسالت‌ انكار كرده‌ و بعيد مي‌پندارند.

نظر جمهور علماي‌ اهل‌ سنت‌ اين‌ است‌ كه‌ خداوند متعال‌ پيامبرانش‌ را از مردان‌ برانگيخت‌ نه‌ از زنان، از آدميان‌ برانگيخت‌ نه‌ از فرشتگان‌ و جنيان‌ و از اهل‌ شهرها برانگيخت‌ نه‌ از اهل‌ صحرا و بيابان؛ زيرا مردم‌ شهرها عاقل‌تر، بردبارتر، فاضل‌تر وداناترند، در حالي‌ كه‌ مردم‌ دهات‌ و بيابان، خشك‌ مزاج‌ و خشن‌ مي‌باشند، از اين‌جهت‌ علما گفته‌اند: از شرايط رسول‌ اين‌ است‌ كه‌ آدمي، مرد و مدني‌ باشد. بنابراين، روايتي‌ كه‌ مي‌گويد: «در ميان‌ زنان‌ نيز چهار تن‌ از انبيا علیهم السلام بوده‌اند: حوا،آسيه، مريم‌ و مادر موسي‌»، روايتي‌ بي‌پايه‌ است‌.

«آيا در زمين‌ سير نكرده‌اند تا فرجام‌ كساني‌ را كه‌ پيش‌ از آنان‌ بوده‌اند، بنگرند؟» يعني: آيا مشركان‌ در زمين‌ خدا جلّ جلاله  سير و سفر نكرده‌اند تا به ‌هلاكت‌گاه‌هاي‌ امت‌هاي‌ گذشته‌ نگريسته‌ و از آنان‌ درس‌ عبرت‌ بگيرند و در نهايت ‌از تكذيب‌ و شرك‌ خود دست‌ بردارند «و قطعا سراي‌ آخرت‌» يعني: بهشت‌ «براي‌ متقيان‌ بهتر است‌» از سراي‌ دنيا «آيا نمي‌انديشيد؟» و فهم‌ نمي‌كنيد؟!

 

حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُواْ جَاءهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَن نَّشَاء وَلاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ ‏(110)

«تا اين‌كه‌ چون‌ فرستادگان‌ ما نوميد شدند» يعني: قبل‌ از تو جز مرداني‌ را به ‌پيامبري‌ برنينگيختيم‌ ولي‌ پيروزي‌ ايشان‌ به‌ تأخير افتاد تا سرانجام‌ از پيروزي‌ نااميدشده‌ و پنداشتند كه‌ ما اقوام‌ منكرشان‌ را عذاب‌ نمي‌كنيم‌ «و پنداشتند كه‌ به‌ دروغ‌ وعده‌ داده‌ شده‌اند» به‌ قولي، معني‌ اين‌ است: پيامبران علیهم السلام بر اثر ديركرد پيروزي ‌تحت‌ تأثير اين‌ القاء دروني‌ قرارگرفتند كه‌ در وعده‌ پيروزي‌ مورد خلف‌ وعده ‌قرارگرفته‌اند و گمان‌ كردند كه‌ به‌ آنان‌ دروغ‌ گفته‌ شده‌. اين‌ معني‌ كه‌ بنابر قرائت ‌تخفيف‌ يعني: (كذبوا) به‌ تخفيف‌ ذال‌ است، از ابن‌عباس، عاصم، حمزه‌ و كسائي‌ روايت‌ شده‌. به‌ قولي‌ ديگر معني‌ اين‌ است: امتها پنداشتند كه‌ پيامبران علیهم السلام در آنچه‌كه‌ از پيروزي‌ وعده‌ داده‌اند، مورد خلف‌ وعده‌ قرار گرفته‌اند. يا معني‌ بنابر قرائت ‌ديگر كه‌ قرائت‌ تشديد: «كذبوا» است‌ و اين‌ قرائت‌ از عائشه‌ رضي‌الله عنها نقل‌شده، چنين‌ است: پيامبران‌ علیهم السلام از ايمان‌ تكذيب‌ پيشه‌گان‌ قوم‌ خويش‌ مأيوس‌ شده ‌و پنداشتند كه‌ مؤمنان‌ امت‌هايشان‌ نيز آنان‌ را دروغ‌گو شناخته‌اند. ابوالليث‌ سمرقندي‌ در تفسير خويش‌ نقل‌ مي‌كند كه: اين‌ تفسير عائشه‌ رضي‌الله عنها نيكوترين‌ تفسير و شايسته‌تر به‌ مقام‌ انبياي‌ الهي‌ است‌. «آن‌گاه‌ بود كه‌ نصرت‌ ما به‌ آنان‌ در رسيد» يعني: بعد از آن‌ بود كه‌ نصرت‌ خداي‌ سبحان‌ به‌ طور ناگهاني‌ به‌پيامبران علیهم السلام در رسيد «پس‌ كساني‌ را كه‌ مي‌خواستيم، نجات‌ يافتند» كه‌ آنان، پيامبران علیهم السلام و مؤمنان‌ همراهشان‌ بودند و تكذيب‌كنندگان‌ هلاك‌ شدند «و عذاب‌ ما از گروه‌ مجرمان‌» در هنگامي‌ كه‌ برآنان‌ فرود مي‌آيد «برگشت‌ ندارد».

 

لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُوْلِي الأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَى وَلَكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلَّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ‏(111)

«به‌ راستي‌ در سرگذشت‌ آنان‌» يعني: در سرگذشت‌ پيامبران علیهم السلام و اقوام‌ و امتهايشان، يا در سرگذشت‌ يوسف‌علیه السلام  و برادران‌ و پدرش‌ «براي‌ صاحبان‌ خرد عبرتي‌ است‌» عبرت: بينايي‌اي‌ است‌ كه‌ از جهل‌ و حيرت‌ رها و مبرا باشد. اولوالالباب: صاحبان‌ خردهاي‌ سالمي‌اند كه‌ به‌ وسيله‌ انديشه‌ و خرد، پند و عبرت ‌مي‌گيرند و نهايتا آنچه‌ را كه‌ مصالح‌ دينشان‌ در آن‌ نهفته‌ است، به‌ چشم‌ بصيرت ‌مي‌بينند و با ديده‌ دل‌ مي‌نگرند و مي‌دانند «سخني‌ نيست‌ كه‌ به‌ دروغ‌ ساخته‌ شده ‌باشد» يعني: قرآني‌ كه‌ مشتمل‌ بر اين‌ سرگذشتها و داستانهاست، سخني‌ دروغ‌ و بربافته‌ نيست‌ «بلكه‌ تصديق‌ آنچه‌ كه‌ پيش‌ از آن‌ بوده‌» از كتابهاي‌ نازل‌ شده، مانند تورات‌ و انجيل‌ و زبور «است‌ و روشنگر هر چيز است‌» از قوانين‌ و برنامه‌هاي ‌كلي‌اي‌ كه‌ به‌ شرح‌ و تفصيل‌ نياز دارند «و هدايتي‌ است‌» در دنيا كه‌ هر كس‌خداوند جلّ جلاله  اراده‌ هدايتش‌ را داشته‌ باشد، به‌ وسيله‌ آن‌ راه‌ مي‌يابد «و رحمتي‌» است‌ در آخرت‌ «براي‌ مردمي‌ كه‌ ايمان‌ مي‌آورند» يعني: قرآن‌ را تصديق ‌مي‌كنند و به‌ آنچه‌ كه‌ قرآن‌ از ايمان‌ به‌ خدا جلّ جلاله ، فرشتگان، كتابها، پيامبران، شريعتها و قضا و قدر وي‌ متضمن‌ است‌ باور دارند، اما جز آنان‌ هر كه‌ باشد، از آن ‌نفع‌ نمي‌برد و به‌ آن‌ هدايت‌ نمي‌شود و بنابراين، مستحق‌ آنچه‌ كه‌ ايشان‌ سزاوار آنند، نيست‌.

عبرتها و اندرزهايي‌ كه‌ از داستان‌ يوسف‌علیه السلام  برگرفته‌ مي‌شود، بسيار است‌ كه‌ از آن‌ جمله‌ به‌ چند مورد آن‌ به‌طور خلاصه‌ مي‌پردازيم:

1ـ نقمت‌ و محنت، گاهي‌ به‌ نعمت‌ و راحت‌ مي‌انجامد، همان‌ گونه‌ كه‌ داستان ‌يوسف‌علیه السلام  با غمها و حوادث‌ سخت‌ آغاز شد، اما سرانجام‌ به‌ تخت‌ پادشاهي ‌انجاميد.

2ـ گاهي‌ ممكن‌ است‌ در ميان‌ برادران‌ چنان‌ كينه‌ها و عقده‌هايي‌ پديد آيد كه‌ آنان‌ را به‌ نابود كردن‌ همديگر بكشاند.

3ـ پيدايش‌ و رشد يوسف‌علیه السلام  در خاندان‌ نبوت‌ و برخورداري‌ وي‌ از تربيت‌ و اخلاق‌ متعالي، روزنه‌هايي‌ از نور و نصرت‌ را در تنگناهاي‌ حوادث‌ و محنتها به‌سوي‌ او گشود.

4ـ عفت، امانت‌داري‌ و استقامت، منشأ هر خيري‌ براي‌ بشر; اعم‌ از مرد و زن ‌است‌.

5 ـ خلوت‌ مرد با زن‌ بيگانه، برانگيزنده‌ فتنه‌ است، بدين‌ جهت، اسلام‌ آن‌ را حرام‌ گردانيد.

6 ـ ايمان‌ به‌ اصول‌ و مبادي‌ حق‌ و سرسختي‌ و صلابت‌ در عقيده، سپري‌ محكم ‌براي‌ روياروي‌ با هجوم‌ مكايد و توطئه‌هاست؛ چنان‌كه‌ يوسف‌علیه السلام  در پناه‌ اين‌ سپر، از مهالك‌ نجات‌ يافت‌.

7 ـ چنگ‌ زدن‌ به‌ آستان‌ خدا جلّ جلاله  در هنگام‌ سختي، پشتوانه‌ و تكيه‌گاه‌ مؤمن ‌است‌.

8 ـ محنت‌ و مصيبت، مؤمن‌ را از مسؤوليت‌هايش‌ در قبال‌ دعوت‌ باز نمي‌دارد چنان‌كه‌ زندان، يوسف‌علیه السلام  را از دعوت‌ در راه‌ خدا جلّ جلاله  باز نداشت‌.

9 ـ حسد، سبب‌ خواري‌ و خسران‌ است‌.

10 ـ صبر، كليد گشايش‌ است‌.

 

 

بازگشت به لیست سوره ها                وب سایت تفسیر انوار القرآن            تلاوت قرآن           قرآن فلش          جستجو                دانلود                نظرات شما                درباره